مرثیهای برای «یاسِ کبود» علی(ع)
روایت دکتر شریعتی از شب شهادت حضرت زهرا(س)
به گزارش «مبلغ» – فاطمه … احساس کرد که مدینه پیغمبر، گوشش در برابر فریاد وی کَر است و دلش در برابر سکوت علی سنگ! سکوتی که بر هر دلی که احساس کند و علی را بفهمد و زمانه را بشناسد، همچون صاعقه میزند و میسوزاند. خودخواهی چه سخت و بیرحم است. به خصوص اگر به مصلحت، مسلح باشد و خود را با عقیده، بتواند توجیه کند. آنگاه صحابی فداکار و معتقد را نیز به حقکشی وا میدارد، حتی به کشتن حق علی. و فاطمه، خسته از یک عمر تحمل بار رسالت پدر و سختی مبارزه در جاهلیتِ قوم و زندگی سراسر شکنجه و خطر و فقر و کار و تلاش به دلیل آرمانی که از جبر زمان دور است، و عزادار از مصیبت جانکاه مرگ پدری که با حیات او عجین شدهبود و غمگین از سرنوشت تحملناپذیر علی که پس از یک عمر جهاد با دشمن، به دست دوست، خانهنشین و قربانی قدرتی شدهاست که به نیروی ایمان و شمشیر و فداکاری و اخلاص او به دست آمده و اکنون، شکست خورده و نومید از آخرین تلاشهای بیثمری که کرد تا «حق ابوالحسن» را به وی باز آورد و آنچه را که فرو میریخت، از سقوط مانع شود و نشد … به زانو درآمد.
وعده پدر
… اکنون زندهبودن، برایش دردآور و طاقتفرساست. ماندن، بار سنگینی است که دوشهای خسته و ناتوان فاطمه را یارای کشیدن آن نیست. زمان، سنگین و آهسته بر قلب مجروحش گام برمیدارد و میگذرد: هر لحظهای، هر دقیقهای، گامی. اکنون تنها مایههای تسلیتی که در این دنیا مییابد، یکی تربت مهربان پدر است و دیگری مژده امید بخش او: «فاطمه، از میان خاندانم، تو نخستین کسی خواهی بود که به من خواهی پیوست.» اما کِی؟ چه انتظار بیتابی. روحِ آزرده او – همچون پرندهای مجروح که بالهایش را شکسته باشند- در سه گوشه غم زندانی و بیتاب است: چهره خاموش و دردمند همسرش، سیمای غمزده فرزندانش و خاک سرد و ساکت پدر … .
بیقرار برای رفتن
همه رنجهایش را بر مرگ پدر میگریست؛ هر روز گویی نخستین روز مرگ وی است. بیتابیهای او هر روز بیشتر میشد و ناله هایش دردمندتر؛ زنان انصار بر او جمع می شدند و با او میگریستند و او، در شدت درد و اوج ضجههایی که دلها را به درد میآورد و چشمها را به خون مینشاند، از ستمی که کردند شِکْوِه میکرد و حقّی را که پایمال کردند، به یاد میآورد. غم او دشوارتر از آن بود که کسی بتواند تسلی اش دهد و او را به شکیبایی بخواند. روزها و شبها این چنین میگذشت و اصحاب، گرمِ قدرت و غنیمت و فتح و علی، در عُزلت سردشْ ساکت و فاطمه، در اندیشه مرگ، انتظار بیتابِ رسیدنِ مژده نجاتی که پدر دادهبود. هر روز که میگذشت، برای مرگ بیقرارتر میشد، تنها روزنهای که میتواند از زندگی بگریزد. امیدوار است که با جانی لبریز از شکایت و درد، به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید. چه نیازی داشت به چنین پناهی، چنین آرامشی. اما زمان دیر میگذرد.
سختترین لحظه؛ وداع با علی(ع)
[اما چرا، زمان رفتن فرا میرسد.] کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله و ام کلثوم سه ساله. و اینک، لحظه وداع با علی، چه دشوار است. اکنون علی باید در دنیا بماند. سی سال دیگر! فرستاد «اُمّرافع» بیاید، وی خدمتکار پیغمبر بود. از او خواست: «ای کنیز خدا، بر من آب بریز تا خود را شستوشو دهم.» با دقت و آرامش شگفتی غسل کرد و سپس جامههای نویی را پوشید که پس از مرگ پدر کنار افکنده و سیاه پوشیدهبود، گویی از عزای پدر بیرون آمدهاست و اکنون به دیدار او میرود. به اُمرافع گفت: «بستر مرا در وسط اتاق بگستران.» آرام و سبکبار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند. لحظهای گذشت و لحظاتی … ناگهان از خانه شیون برخاست. پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را به روی محبوبش که در انتظار او بود، گشود. شمعی از آتش و رنج، در خانه علی خاموش شد.
فرازهایی از کتاب «فاطمه، فاطمهاست»
اثر زندهیاد دکتر علی شریعتی
منبع: روزنامه خراسان