قصه نبرد اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها در اسرائیل؛ یهودیان غربی علیه یهودیان شرقی!

به گزارش «مبلغ» به نقل از شعوبا، در روز دوم ماه ژوئیه سال ۲۰۱۹ میلادی بود که هزاران تَن از اسرائیلی‌ها که از طایفه یهودیانِ فلاشا بودند، برای تشییع جنازه نوجوانی ۱۸ ساله به نام «سلیمان تاکا» به خیابان‌ها آمدند. این نوجوان ۱۸ ساله پیشتر به ضرب گلوله‌های نیروهای پلیس کشته شده بود. به دنبال کشته شدن «سلیمان تاکا» سلسله تظاهرات‌های گسترده‌ای در نقاط مختلف اراضی اشغالی برگزار شد. همچنین شماری از یهودیان فلاشا در برخی از نقاط اراضی اشغالی دست به برگزاری تحصن زدند. تظاهرات‌کنندگان و تحصن‌کنندگان با اقدامات خود اعتراض‌شان به سیاست‌های نژادپرستانه علیه یهودیان فلاشا که دارای اصالت اتیوپیایی هستند را ابراز کردند. یهودیان فلاشا معتقدند که از زمان مهاجرت به فلسطین اشغالی از دهه ۸۰ قرن گذشته با سیاست‌های نژادپرستانه اشغالگران اسرائیلی مواجه هستند. وقوع حادثه مذکور [قتل سلیمان تاکا توسط نیروهای پلیس] موجب شد تا عمق شکاف‌ها در داخل صفوف رژیم اشغالگر یک بار دیگر برای همگان آشکار گردد. این اولین حادثه‌ای نیست که شکاف در درون جامعه صهیونیستی را آشکار می‌کند، چراکه پیشتر نیز سلسله حوادث مختلفی رخ دادند که جملگی از مظاهر شکاف‌های فرهنگی و اجتماعی در جامعه صهیونیستی بوده‌اند.

بنابراین، حادثه قتل «سلیمان تاکا» نیز به دیگر حوادث مشابه اضافه شد. امروز در جامعه صهیونیستی ما شاهد شکاف‌های بزرگ و عمیق میان نژادها و طوایف مختلف هستیم. جدال و منازعه میان افراط‌گرایان موسوم به «خریدیم»[حریدی‌ها] و سکولارها نمونه‌ای از شکاف‌ها میان نژادها و طوایف مختلف اسرائیل است که نشان می‌دهد این شکاف‌ها مربوط به دیروز و امروز نبوده و ریشه در تاریخ دارند. منازعات و درگیری‌های نژادی و همیشگی میان اشکنازی‌ها (یهودیان غرب و اروپا) با سفاردین‌ها (یهودیان شرق) نیز در همین چارچوب قابل بررسی است. اخیرا نیز جامعه صهیونیستی شاهد منازعه و رویارویی میان اشکنازها و یهودیان فلاشا (یهودیان حبشه) بوده است. جملگیِ این مناقشات و نبردها عمق وجود شکاف در جامعه صهیونیستی را به صورت کاملا آشکار نشان می‌دهند.

از زمان رقم خوردن «روز نکبت» در سال ۱۹۴۸ شاهد آن هستیم که جامعه اسرائیلی از نوعی نژادپرستیِ حادّ میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها رنج می‌برد. درحالی که اشکنازی‌ها از همان ابتداء دانش‌آموخته‌تر و ثروتمندتر بودند و میل و رغبت بیشتری به مدرنیته و سکولاریسم داشتند، اما در نقطه مقابل، یهودیان شرق یا همان سفاردین‌ها درست برعکس‎ِِ آن‌ها از فقدان مهارت‌های آموزشی و فرهنگی رنج می‌بردند و در فقر شدید زندگی می‌کردند؛ کمااینکه آن‌ها از مدرنیته و اصول سکولاریسم نیز به دور بودند. همین اختلاف میان دو طرف باعث شد تا سطح نقش‌آفرینی هریک از این دو گروه در پست‌های سیاسی و نظامی نیز با یکدیگر تفاوت داشته باشد. در همین ارتباط، باید گفت که اشکنازی‌ها توانستند به بسیاری از پست‌های سیاسی و نظامی دست پیدا کنند و این درحالی است که سفاردین‌ها سهم بسیار ناچیزی از این پست‌ها داشته‌اند. این اختلاف در سطح نقش‌آفرینی در عرصه‌های سیاسی و نظامی موجب شده است تا سفاردین‌ها به این نتیجه برسند که دولت مستقر در اراضی اشغالی تنها متعلق به اشکنازی‌ها است و آن‌ها خودشان تنها «شهروندان درجه دو» در جامعه صهیونیستی هستند. این مسأله باعث شده است تا این سؤال در ذهن افکار عمومی ایجاد شود که به راستی ریشه این تبعیض نژادی در جامعه صهیونیستی چیست و چرا و چگونه نیمی از جامعه صهیونیستی در قبال نیمی دیگر، چنین سیاستی را در پیش می‌گیرد؟ این بحث در برخی ابعاد دیگر خود، ما را به سمت شناسایی برخی شکاف‌ها در داخل خودِ رژیم اشغالگر سوق می‌دهد.

ریشه‌های اختلافات

مورخ اسرائیلی به نام «موشه زیمرمان» معتقد است که فهم دو اصطلاح «اشکنازی‎‌ها» و «سفاردین‌ها» برخی ابهامات وجود دارد. در همین ارتباط، او می‌گوید: «علیرغم وجود این ابهامات، باید گفت که یک نبرد، درگیری و منازعه واضح و آشکار میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها وجود دارد. این نبرد میان دو گروه از یهودیان است؛ گروهی که از جهانِ مسیحیت وارد فلسطین شدند و گروه دیگری که تحت تأثیر جوامع اسلامی زندگی کردند و سپس به فلسطین مهاجرت کردند». از سوی دیگر، «عمر کامل» استاد علوم سیاسی در دانشگاه «لایپزیگ» می‌گوید که نبرد میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها در حقیقت نبرد میان مسیحیان و یهودیانِ جهان اسلام است. این استاد رشته علوم سیاسی دانشگاه «لایپزیگ» تصریح می‌کند: «در برهه‌ای از تاریخ، ما شاهد یک جنگ سرد میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها پیرامون شریعت یهودی و قوانینِ این شریعت بودیم. کاملا مشخص است که هر دو طرف تحت تأثیر جوامعی که پیشتر در آنجا زندگی می‌کردند وارد جامعه اسرائیلی شدند. اختلافات میان دو طرف زمانی بیش از پیش آشکار شد که سفاردین‌ها به شدت تحت تأثیر کتاب‌های اسلامی قرار گرفتند. پس از عصر تلمود ـ در حد فاصل میان قرن‌های ۷ تا ۱۳ میلادی ـ بسیاری از سفاردین‌ها در سرزمین‌های اسلامی زندگی می‌کردند و همین مسأله موجب شد تا آن‌ها ارتباطات گسترده و تنگاتنگی با مسلمانان و علمای مسلمین پیدا کنند. از همین روی، این قشر از یهودیان تصمیم گرفتند تا شریعت یهودی را از حالت شفاهی خارج کرده و آن را به صورت مکتوب به رشته تحریر درآورند. سفاردین‌ها در این عرصه تلاش کردند تا نحوه تدوین شریعت اسلامی را تقلید کنند. بدین ترتیب، اولین تألیف مربوط به شریعت یهودی توسط خاخامی به نام «اسحاق بن یعقوب الفاسی» ـ که از مذهب مالکی تأثیر پذیرفته بود ـ  به رشته تحریر درآمد.

چند سال بعد «موسی بن میمون القرطبی» پدر معنوی فقه یهودی و مشهورترین نظریه‌پرداز یهودیانِ سنتی همین مسیر را در پیش گرفت. «موسی بن میمون القرطبی» در مصر با طایفه یهودیان موسوم به «قرّائین» آشنا شد و ترس و وحشت از گسترش این مذهب و از بین رفتن یهودیتِ خاخامی، او را بر آن داشت تا مهمترین کتاب شریعت یهودی تا به امروز را به رشته تحریر درآورد. این کتاب تحت عنوان «تکرار الشرائع» شناخته می‌شود. در این کتاب تأثیرپذیری «موسی بن میمون القرطبی» از میراث اسلامی کاملا واضح است. این برتریِ دینی و علمی یهودیانِ جهان اسلام موجب شد تا یهودیان جهانِ مسیحیت نیز در برابر آن‌ها بایستند و طبقه اشکنازی‌ها را در برابر سفاردین‌ها تشکیل دهند. با تمامی این‌ها، یهودیان در سرزمین اسلامی «اندلس» خود را از لحاظ دینی و علمی از همتایان اشکنازی‌شان برتر می‌دانستند. این مسأله به خوبی در سخنان و اظهارات خاخام سفاردی مشهور یعنی «ابراهیم بن داوود» کاملا هویداست. او می‌گوید: «به جز یعقوب بن مائیر، هیچ خاخام اشکنازی وجود ندارد که استحقاق این را داشته باشد که دیگران از آثارش بهره‌برداری کنند. در همین حال، «موسی بن میمون» نیز درست همین اعتقاد را دارد. او تصریح می‌کند: «یهودیان اشکنازی صلاحیت سخن گفتن درباره امور دینی را ندارند، زیرا از علم و دانش کافی در این زمینه برخوردار نیستند».

تمامی آنچه که گفته شد، در آن زمان باعث شد تا سفاردین‎‌ها از لحاظ معنوی بر اشکنازی‌ها برتری داشته باشند. پس از آن، برخی شخصیت‌های یهودی ظهور و بروز پیدا کردند و تلاش‌ها برای نزدیک ساختن اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها به یکدیگر را کلید زدند. ازجمله این شخصیت‌های یهودی می‎‌توان به «یعقوب بن آشر» اشاره کرد. از آنجایی که او علاقه زیادی به مذاهب اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها داشت، تلاش کرد تا از رهگذر یک قانونِ دینیِ واحد، یکپارچه و منسجم، هر دو گروه را به یکدیگر نزدیک سازد. علیرغم تلاش‌هایی که وی انجام داد، سقوط سرزمین «اندلس» مانع از تحقق هدفش شد. پس از سقوط «اندلس» یهودیان این سرزمین در شمال آفریقا و نیز در کشورهای عربی پراکنده شدند. لذا فاصله و شکاف میان یهودیان رفته رفته گسترش پیدا کرد.

پس از سقوط «اندلس» هر یک از یهودیان در سایه فرهنگی متفاوت از یکدیگر زندگی کردند و به همین دلیل، اختلافاتشان نیز بیشتر و عمیق‌تر شد. زمانی که این یهودیان در سایه حکمرانی رژیم صهیونیستی گردهم آمدند، آتش اختلافاتشان بار دیگر شعله ور شد.

«یشوف الجدید»

در اواخر قرن ۱۹ میلادی یعنی پیش از آغاز موج گسترده مهاجرت یهودیان به سرزمین فلسطین، تعداد بسیار کمی از یهودیان اشکنازی وارد این سرزمین شدند. البته در آن زمان یهودیان سفاردین نیز به اراضی فلسطین رفته بودند اما تعداد اشکنازی‌ها در مقایسه با آن‌ها بسیار کمتر بود. باید به این نکته نیز اشاره شود که اختلافات دو طرف در آن برهه از زمان همچنان به قوت خود باقی بود. روند مهاجرت صهیونیست‎‌های اشکنازی به فلسطین در سال ۱۸۸۲ با شدت آغاز شد. اینجا بود که اصلی‌ترین و محوری‌ترین مرحله در تاریخ نوین یهودیت کلید خورد. در آن زمان، از یهودیانی که به دلایل دینی در اراضی فلسطین به سر می‌بردند به عنوان «یهودیان سنتی» یاد می‌شد. یهودیان اشکنازی نیز با هدف تشکیل حکومت صهیونیستی به اراضی فلسطین رفتند. بدین ترتیب، برای مشخص شدن فرق میان یهودیان سنتی و یهودیانی که به تازگی به اراضی فلسطین مهاجرت کرده بودند، از لفظ «یشوف» استفاده شد؛ یهودیان سنتی «یشوف سنتی» و اشکنازی‌های مهاجر «یشوف جدید» خوانده شدند. در واقع، اشکنازی‌ها اولین حامیان جنبش صهیونیستی بودند؛ به عبارت بهتر می‌توان گفت که اشکنازی‌ها ستونِ طرح بزرگ اشغال فلسطین و تبدیل آن به یک سرزمینِ یهودی بودند.

در همین ارتباط، دکتر «عمر کامل» در کتاب خود تحت عنوان «یهودیان عرب در اسرائیل» تصریح می‌کند: «مهاجرت‌های جدید یهودیان به سرزمین فلسطین بافت جمعیتی یهودیان را به طور کلی دستخوش تغییر کرد. علت این مسأله هم آن بود که مهاجران جدید برخلاف مهاجران پیشین دارای انگیزه‌های دینی نبودند و تنها برای تغییر ماهیت اسلامی سرزمین فلسطین و تبدیل آن به یک سرزمین یهودی به آنجا رفته بودند. این دسته از مهاجران ۲ هدف را دنبال می‌کردند؛ هدف اول آن‌ها تغییر بافت جمعیتی یهودیان از طریق افزایش تعداد اشکنازی‌ها در برابر سفاردین‌ها در فلسطین بود. هدف دومی که دنبال می‌کردند به مسائل اقتصادی ارتباط پیدا می‌کرد؛ کمااینکه سرمایه‌داران اشکناز فراوانی به سرزمین فلسطین مهاجرت کردند. همین مسأله موجب شد تا اشکنازی‌ها بتوانند قدرت خود را به دیگر یهودیان تحمیل کنند». بدین‌ترتیب، جنبش صهیونیستی از طریق رهبران اشکنازی خود توانست نقش‌آفرینی سفاردین‌ها در اراضی فلسطین را به شدت محدود سازد. جنبش صهیونیستی، سفاردین‌ها را وادار به بازسازی ساختار نهادها و مؤسسات دینی خود کرد؛ به گونه‌ای که این نهادها و مؤسسات با ماهیت شرایط جدید مطابقت و همخوانی داشته باشند. پس از مدتی در روز ۲۳ فوریه سال ۱۹۲۱ میلادی کمیته‌ای مشترک از ۶ خاخام یهودی تشکیل شد که اعضای آن را ۳ اشکنازی و ۳ سفاردین تشکیل می‌دادند. بدین ترتیب، حاکمیت سفاردین‌‌ها ـ به صورت کاملا غیر قابل بازگشت ـ از بین رفت.

«دیوید بن گوریون»

زمانی که از رژیم صهیونیستی سخن به میان می‌آوریم، نمی‌توانیم از «دیوید بن گوریون» به عنوان پدر معنوی صهیونیسم و اولین رهبرِ اشکنازی آن حرف نزنیم. حتی برخی معتقدند که پایه و اساس ساختار رژیم صهیونیستی انعکاسی از افکار و اندیشه‌های «دیوید بن گوریون» است. می‌توان از «دیوید بن گوریون» به عنوان حاکم مطلق اول رژیم صهیونیستی یاد کرد. در همین ارتباط، «پیتر مدینگ» استاد رشته علوم سیاسی دانشگاه اسرائیل می‌گوید: «بن گوریون را می‌توان یک دیکتاتور ضعیف در حوزه سیاست و اندیشه دانست. با این حال، او تأثیر بسیار زیادی بر مریدان و طرفدارانش داشته است».

برخلاف این اظهارنظر، «عمر کامل» با تأثیرپذیری از نظریه «نیکولو ماکیاولی» ـ یکی از تأثیرگذارترین نظریه‌پردازان سیاسی فلسفه غرب ـ درباره «روی کار آمدن یک رهبر جدید با بهره‌برداری از سلاح‌ شخصی خود یعنی مهارت و ابتکار» می‌گوید: «در رابطه با بسط هیمنه اسرائیل تنها نمی‌توان تنها به بررسی کاریزمای او بسنده کرد». او تأکید می‌کند: «دیوید بن گوریون» به عنوان یک رهبر جدید، یهودیان اروپا را از سلسله اقدامات سرکوبگرانه سران اروپا نجابت بخشید و زندگی جدیدی را در یک سرزمین جدید به آن‌ها هدیه کرد. بر این اساس، اصلا عجیب نیست که «بن گوریون» خود را نجات‌بخش یهودیان بداند.

«بن گوریون» مدعی بود که گزینه اسکان دادن یهودیان در فلسطین به تنهایی برای نجات آن‌ها از ظلم و ستم جهانی کافی نیست، بلکه باید یک دولت مستقل را برای آن‌ها [یهودیان] تشکیل داد تا خود بر سرنوشت‌شان مسلط باشند. به هر حال، آنچه که واضح به نظر می‌رسد این است که اشکنازی‌ها در نهایت بر تمامی امور در اراضی فلسطین مسلط شدند. همانطور که پیشتر نیز اشاره شد «دیوید بن گوریون» خود یک رهبر اشکنازی بود.

واقعیت این است که «دیون بن گوریون» از همان لحظه اول ورود به سرزمین فلسطین به این نتیجه رسید که تأسیس یک وطن ملی یهودی مستلزم تأسیس «اتحادیه سراسری کارگران» است. ازهمین روی، این رهبر اسرائیلی سازماندهی صفوف یهودیان در داخل اراضی فلسطین و نیز فراهم کردن زمینه مهاجرت یهودیان از نقاط مختلف جهان به فلسطین را در دستور کار خود قرار داد. بر همین اساس، «بن گوریون» بر اساس قاعده فکری خود که نشأت‌گرفته از قاعده فکری جریان چپگرا بود، «اتحادیه سراسری کارگران» را تأسیس کرد. او همچنین در دهه ۳۰ قرن گذشته به تأسیس حزب «مابای» مبادرت ورزید. تمامی این اقدامات «بن گوریون» موجب شد تا زمینه برای رهبری یک دولتِ عبری فراهم گردد. در واقع، «بن گوریون» به دنبال سیطره بر همه چیز در اراضی فلسطین بود. در همین ارتباط، «جاناتان شاپیرو» تصریح می‌کند: «طبیعی است کسی که یهودیان در فلسطین را سازماندهی می‌کند، خود به صاحب‌خانه تبدیل می‌شود و سپس بر همه چیز سیطره می‌یابد». «بن گوروین» از رهگذر نهادها و مؤسساتِ اشکنازیِ خود تلاش کرد تا از مؤلفه‌های مختلف تشکیل یک دولت عبری بهره‌برداری کند. او در این میان از نظام شوروی در روسیه که پس از انقلاب بلشویکی روی کار آمد، تأثیر پذیرفت. علت این تأثیرپذیری هم بهره‌برداری از ویژگی‌های نظام شوروی نبود، بلکه به این دلیل بود که این نظام [همچون بن گوروین] به دنبال خلق امّت جدیدی بود. «بن گوریون» معتقد بود که صهیونیست‌های سوسیالیست بهترین کسانی هستند که می‌توانند او را به هدف خود که تأسیس یک دولت عبری بود، نزدیک کنند.

«بن گوریون» هیچگاه اعتقاد نداشت که صِرف دستیابی به اراضی دیگران با توسل به کشتار و خونریزی به تأسیس یک وطنِ ملی صهیونیستی منجر خواهد شد. او هیچگاه صهیونیست‌های بورژوا را ـ که عمدتا سرمایه‌های مالی در اختیارشان قرار داشت ـ به عنوان صهیونیست‌های حقیقی قلمداد نکرد و همواره معتقد بود که صهیونیست‌های سوسیالیست در واقع نشانگر چهره واقعی صهیونیست‌ها هستند. در همین ارتباط، «بن گوریون» تأکید می‌کند: «ما به جای اینکه تاجر، بازرگان و سرمایه‌دار باشیم، باید برای تشکیل یک ملت مستقل تلاش کنیم؛ ملتی که اقتصاد خلاق و ابتکاری خود را دارد». صهیونیست‌ها در اراضی فلسطین تنها به دنبال کشاندن یهودیان از نقاط مختلف جهان به این سرزمین نبودند، بلکه هدف مهمترشان این بود که با به کار گرفتن یهودیان مهاجر در فلسطین، آن‌ها را برای همیشه در این سرزمین ماندگار سازند. بنابراین، مشکل اصلی صهیونیست‌ها آوردن یهودیان به فلسطین نبود، بلکه مشکل اصلی در نگاه داشتن یهودیان در سرزمین مذکور برای یک مدت زمان طولانی بود. صهیونیست‌ها به دنبال آن بودند تا یهودیان در سرزمین فلسطین ریشه بدوانند. «دیوید بن گوریون» درست بر مبنای همین رویکرد، نگرش و طرز تفکر تلاش کرد تا یک ملت و یا یک امّت جدید را در سرزمین فلسطین خلق کند؛ یعنی یک طبقه کارگری که با کار دائم در فلسطین، در این سرزمین ماندگار می‌شود و می‌تواند به تکمیل مسیر پروژه صهیونیستی کمک کند.

از طبقه کارگری مذکور به عنوان «هیستادروت» یاد می‌شود. «هیستادروت» و یا «اتحادیه سراسری کارگری» در حقیقت یک اتحادیه کارگری کلاسیک نبود که تنها هدفش تلاش برای حفاظت و حراست از حقوق کارگران باشد، بلکه اتحادیه‌ای بود که وظیفه و مسئولیت اصلی‌اش خلق یک جامعه کارگری یهودی و کمک به تشکیل دولت صهیونیستی بود. افزون بر این، «هیستادروت» که تحت رهبری «بون گوریون» فعالیت می‌کرد، خزانه‌ای بود که کمک‌‎های مالی یهودیان سراسر جهان در اختیار آن قرار می‌گرفت. از همین روی، این نهاد تنها دروازه برای کاریابی در داخل ساختار جامعه یهودی بود. این بدان معناست که قدرت و هیمنه به طور کلی در انحصار آن درآمده بود. برهمین اساس، «بن گوریون» و اشکنازی‌ها از این طریق [تأسیس هیستادروت و یا اتحادیه کارگری] توانستند تمامی اقشار یهودیانِ معارض خود را کنار بزنند و خود زمام امور را در دست گیرند. این گام اولی بود که توسط «بن گوریون» و اشکنازی‌ها برداشته شد. پس از آن نوبت به گام دوم رسید. گام دوم در فراهم کردن زمینه برای مهاجرت‌های پی در پی یهودیان به سرزمین فلسطین خلاصه می‌شد. اما با این حال، باید گفت که رژیم صهیونیستی در مسیر فراهم کردن زمینه برای انجام این مهاجرت‌های پی در پی با چالش‌های بسیار بزرگی مواجه بود.

ارباب و رعیت

اشکنازی‌ها به عنوان یهودیان مطرود در کشورهای اروپایی، به سرزمین فلسطین مهاجرت کردند، اما تلاش کردند تا امتدادی از اروپا باشند و مهر و محبت آن را در دل خود حفظ کنند. از همین روی، اشکنازی‌ها به جای تأسیس یک جامعه صهیونیستی مخالف با غرب، تصمیم گرفتند تا جامعه‌ای را که در آن زندگی می‌کنند، غربی سازند. در همین ارتباط، «تئودور هرتسل» پدر صهیونیسم تأکید می‌کند: «اروپایی‌ها ما را در فلسطین جزئی از یک دیوار بلند در برابر آسیا می‌دانند. در واقع، آن‌ها معتقدند که ما دیوار بزرگی در برابر فرهنگ شرق هستیم». «تئودور هرتسل» و اشکنازی‌های همراه او تمام تلاش خود را به کار بستند تا هدف پروژه صهیونیستی را مشابه هدف جنبش استعماری اروپا در جهان سازند. این بدان معناست که آن‌ها تلاش کردند تا از طریق ترویج فرهنگ اروپایی، فرهنگ مردم قاره‌های آسیا و آفریقا را تحت تأثیر قرار دهند.

این تناقض اول در گفتمان صهیونیستی بود. اما تناقض دوم، در واقع فاصله و شکاف میان تبلیغات جنبش صهیونیستی از یک سو و عقاید صاحبان این جنبش از سوی دیگر، بود. در حالی که صهیونیست‌ها با استفاده از تبلیغات دینی، یهودیان در سراسر جهان را به مهاجرت به اراضی فلسطین به منظور تشکیل جامعه یهودی فرامی‌خواندند،؛ اما این تبلیغات دینی با عقاید سکولاریِ پیشگامان جنبش صهیونیستی و رویکرد نژادپرستانه آن‌ها هیچگونه سازگاری نداشت. صهیونیست‌ها با این گفتمان، تنها به دنبال کشاندن یهودیان در سراسر جهان به ویژه یهودیان اروپایی به سرزمین فلسطین بودند. اما با این حال، سخنان «هرتسل» و جانشینان او در خصوص بهبود اوضاع یهودیان اروپا در کشورهایشان موجب شد تا بسیاری از آن‌ها از مهاجرت به یک سرزمین جدید یعنی سرزمین فلسطین سرباز زنند. همین مسأله موجب شد تا صهیونیست‌ها خود را در برابر موج گسترده‌ای از مهاجرت‌‌ها از سوی کشورهای عربی، ببینند. مهاجرت مردم از کشورهای عربی به اسرائیل آرزوها و رؤیاهای رژیم صهیونیستی برای «غربی ساختن اسرائیل» را به شدت با تهدید مواجه ساخت. افزایش موج مهاجرت‌ها از سوی کشورهای عربی به اسرائیل حتی «دیوید بن گوریون» را نیز به واکنش واداشت. او در همین ارتباط تصریح کرد: «ما نمی‌خواهیم اسرائیلی‌ها به اعراب تبدیل شوند. ما به مبارزه با فرهنگ شرق پایبند هستیم».

بر اساس آنچه که گفته شد، «بن گوریون» خود را در برابر یک چالش و معضل بزرگ دید؛ چالش و معضلی که راه حل ایده‌آلی نیز برای آن نداشت. «بن گوریون» از یک سو با فقدان روحیه نژادپرستی لازم نزد یهودیان که آن را برای برپایی دولتش ضروری می‌دید، مواجه شد و از سوی دیگر، نمی‌توانست از زیر بار مسئولیت دعوت از «تمامی یهودیان جهان ازجمله یهودیانِ عرب» به سرزمین فلسطین شانه خالی کند. این بدان معناست که او نمی‌توانست با مهاجرت روزافزون یهودیان عرب به فلسطین مخالفت کند. ازهمین‌روی، «بن گوریون» چند ماه پیش از اعلام برپایی دولت عبری خود در جریان نشستی اعلام کرد: «بهتر است جلوی مهاجرت‌های یهودیان عرب گرفته نشود تا شرایط برای اعلام موجودیت دولت نوپای عبری با مشارکت آن‌ها فراهم گردد».

این موضع‌گیری «دیوید بن گوریون» به مذاق برخی از اقشار یهودیان در سرزمین فلسطین خوش نیامد. با این حال، «بن گوریون» به دنبال آن بود تا از یهودیان عرب برای تغییر هویت اراضی به غارت رفته استفاده کند. از همین روی، اشکنازی‌ها نیز به طور کامل از «بن گوریون» حمایت کردند و تصمیم گرفتند تا از یهودیان عرب به عنوان نیروی انسانی اسرائیل در اراضی فلسطین بهره‌برداری کنند. البته «بن گوریون» و اشکنازی‌ها به دنبال تغییر فرهنگ اعراب به گونه‌ای که این فرهنگ با فرهنگ اروپایی سازگار باشد، بودند. لذا اشکنازی‌ها بازپروری اعراب مهاجر به سرزمین فلسطین را در دستور کار قرار دادند تا آن‌ها را شبیه اروپایی‌ها سازند. هدف اصلی و اساسی اشکنازی‌ها کُشتن روحیه و فرهنگ شرقی و عربی نزد یهودیان عرب بود. اشکنازی‌ها از این رهگذر تلاش کردند تا بر معضل سفاردین‌ها نیز غلبه کنند. آن‌ها کاری کردند که سفاردین‌ها دیگر همچون گذشته نتوانند حاکمیت معنوی بر یهودیان را برعهده داشته باشند. «بن گوریون» بدترین اراضی در فلسطین و کم‌سودترین آن‌ها را به یهودیان شرق اعطاء کردند. این درحالی است که اراضی حاصل‌خیز و پرسود به مهاجران اروپایی تعلق گرفتند. در ادامه این روند تبعیض‌آمیز، بدترین خانه‌ها به یهودیان شرق و سفاردین‌ها تعلق گرفت و حتی برخی از آن‌ها درست مانند آوارگان فلسطینی در اردوگاه‌ها اسکان داده شدند. این تبعیض میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها تنها به دوران ابتدایی شکل‌گیری رژیم صهیونیستی محدود و محصور نمی‌شود، بلکه تا امروز نیز ادامه داشته است. درحال حاضر، ما شاهد آن هستیم که اشکنازی‌ها در بهترین و باشکوه‌ترین مناطق در پایتخت اشغالگران زندگی می‌کنند؛ این درحالی است که سفاردین‌ها در پایین‌ترین مناطق جنوبی که عمدتا نیز مناطق فقیرنشین هستند، اسکان دارند. ازهمین روی، برخی پژوهشگران ارتباط میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها را بیش از هرچیزی شبیه ارتباط میان «ارباب و رعیت» قلمداد می‌کنند.

این وضعیت تبعیض‌آمیز میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها، اوضاع را ملتهب ساخت، زیرا همانطور که پیش‌بینی می‌شد، سفاردین‌ها در نهایت نسبت به اوضاع خود لب به اعتراض گشودند. در سال ۱۹۴۹ بود که انقلاب سفاردین‌ها به وقوع پیوست. آن‌ها در اعتراض به وضعیت نامساعدشان در اردوگاه‌های محل سکونت خود و نیز در اعتراض به تدریس اصول سکولاریسم برای فرزندانشان ـ به جای آموزش دینی ـ به پا خاستند. سفاردین‌ها همچنین به سیاست‌های نژادپرستانه اشکنازی‌ها در قبال خود معترض بودند. سطح این خشم و عصبانیت آنقدر بالا بود که در آن زمان، برخی رهبران دینی نسبت به وقوع جنگ داخلی میان دو طرف هشدار دادند. در همین ارتباط، «دیوید پینکاس» یکی از رهبران دینی اسرائیلی در رابطه با اعتراض سفاردین‌ها به وضعیت خود، در آن زمان گفت: «اسرائیل اکنون در آستانه یک جنگ داخلی قرار گرفته است. پیش‌بینی می‌شود که ما با یک جنگ خونین واقعی مواجه شویم». حتی این هشدارها هم باعث نشد تا اوضاع سامان یاید و مشکل سفاردین‌ها حل و فصل شود. کابینه رژیم صهیونیستی در ژانویه سال ۱۹۵۰ برخی قوانین را به منظور حل و فصل مشکل میان اشکنازی‌ها و سفاردین‌ها انجام داد، اما باز هم جانبداری از اشکنازی‌ها را در دستور کار قرار داد؛ اقدامی که بار دیگر اعتراضات گسترده سفاردین‌ها را به دنبال داشت.

علیرغم اینکه اشکنازی‌ها به شدت در برابر تظاهرات‌ها و اعتراضات سفاردین‌ها مقاومت کردند، اما این مقاومت موجب جلوگیری از وخامت اوضاع نشد. ازهمین‌روی، در سال ۱۹۷۱ تظاهرات گسترده‌ای توسط سفاردین‌ها در منطقه «المصراره» قدس برگزار شد و رژیم صهیونیستی را در آستانه وقوع یک جنگ داخلی قرار داد. سفاردین‌ها معتقد بودند که آن‌ها درست مانند اشکنازی‌ها خدمات زیادی به ساختار رژیم صهیونیستی ارائه کرده‌اند و نباید مورد تبعیض واقع شوند. با تمامی این‌ها، کابینه رژیم صهیونیستی باز هم مطالبات سفاردین‌ها را جدی نگرفت. همین مسأله موجب شد تا شمار زیادی از جوانان سفاردین با تشکیل گروهی تحت عنوان «ببرهای سیاه» در روز ۱۸ مِی سال ۱۹۷۱ بزرگترین تظاهرات از زمان آغاز تأسیس رژیم صهیونیستی در اراضی اشغالی برگزار کنند. آن‌ها در جریان این تظاهرات بزرگ به شدت سیاست‌های تبعیض نژادی اشکنازی‌ها را محکوم کردند، اما «گلدا مئیر» نخست‌وزیر وقت اسرائیل نه تنها هیچ اهمیتی به این اعتراضات نداد، بلکه از سفاردین‌ها به عنوان «فرزندان آشوبگرِ غیر اسرائیلی» یاد کرد.

آنچه که بیان شد گوشه‌ای از شکاف در جامعه رژیم اشغالگر صهیونیست در طول تاریخ بود؛ شکافی که البته تا به امروز نیز ادامه دارد و از بین نرفته است. این مسأله باعث می‌شود تا ما یک بار دیگر سؤال همیشگی خود پیرامون نبرد «یهودی ـ صهیونیستی» در داخل اسرائیل را مطرح کنیم و آن سؤال این است که «آیا عواملی که موجب از بین رفتن و نابودی اسرائیل می‌شود، در داخل خودِ آن وجود دارد»؟

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.