شوپنهاور پس از ملاقات دیوانگان چه چیزی دربارۀ نبوغ آموخت؟
جنون بهطرز عجیبی با نبوغ انسانها درهمتنیده است
به گزارش «مبلغ» به نقل از ترجمان، گوتلیب فیشته، وارث خودخواندۀ کانت، میگفت «نبوغ» امری الهی است، درحالیکه «جنون» ماهیتی حیوانی دارد. شوپنهاور تردید داشت که موضوع به همین سادگی باشد، بلکه اساساً ممکن است ماجرا کاملاً برعکس باشد، اینکه نبوغ و جنون نه دو سوی مقابل، بلکه دو امر بههمپیوسته باشند.شوپنهاور برای ارضای کنجکاوی خود دست به کاری خارقالعاده زد. او دانشگاه را ترک کرد و، برای آنکه با چشم خودش ببیند، به دیدار ساکنان تیمارستان رفت، دیداری که به رویهای مداوم بدل شد.
دیوید باتر وودز،سایکی— آرتور شوپنهاور، در نخستین سطر از فصل «دربارۀ جنون»، در دومین جلد از شاهکار خود، یعنی جهان بهمثابۀ اراده و بازنمود، مینویسد «سلامت روان حقیقیْ بهیادآوری کامل گذشته است». اگر به این جمله فارغ از محتوای کتاب بنگریم، ادعایی شگفتانگیز و سؤالبرانگیز است. بدیهی است که بهیادآوری خوب گذشته امری است مفید، اما یادآوری کامل ممکن است بهنوبۀ خود کاری مضر باشد، زیرا بسیاری چیزها را باید از یاد برد و بههرحال سلامت روان باید چیزی بیش از بهیادآوری کامل گذشته باشد.
اما بهراستی مقصود شوپنهاور چیست و چگونه به این نتیجهگیری رسیده است؟
داستان از سال ۱۸۱۱ آغاز میشود، زمانیکه شوپنهاورِ ۲۳ساله در دانشگاه برلین ثبتنام کرد، به این امید که مستقیماً از بزرگترین فیلسوفان زنده آلمانی بیاموزد. اما خیلی زود از این امر ناامید شد و بعدتر درسهای فیلسوفی همچون گوتلیب فیشته، وارث خودخواندۀ کانت، را مهمل خواند.
یکی از گفتههای فیشته که بهطور خاص او را برآشفت این بود که نبوغ امری الهی است، حال آنکه «جنون» ماهیتی حیوانی دارد. شوپنهاور تردید داشت که موضوع به همین سادگی باشد، بلکه اساساً ممکن است عکس این مدعا صادق باشد، اینکه نبوغ و جنون نه دو سوی مقابل، بلکه دو امر بههمپیوسته باشند.
شوپنهاور برای ارضای کنجکاوی خود دست به کاری خارقالعاده زد که البته با شخصیت او سازگاری تام داشت: او دانشگاه را ترک گفت و، برای آنکه با چشم خودش ببیند، در زمستان ۱۸۱۲، به دیدار ساکنان تیمارستان یا «بخش مالیخولیا» در بیمارستان شاریت رفت، دیداری که به رویهای مداوم بدل شد.
کسانی که او در تیمارستان ملاقاتشان کرد رنجدیده، شکننده و آسیبپذیر بودند، اما برخلاف دیدگاه فیشته بههیچرو مادون انسان جای نمیگرفتند. درحقیقت، برخی از آنان شوپنهاور را درگیر گفتوگوهایی کردند که تأثیر ماندگاری بر تفکر او درباب سلامت روان و بیماری بر جای گذاشت.
البته معنای این سخن آن نیست که شوپنهاور توانسته از پیشانگارههای زمان خود بهتمامی گذر کند. سطر ابتدایی «دربارۀ جنون» نشان از حضور نوعی مفهوم سلامت روان نزد او دارد، اما این بخش بههرحال متنی درباب جنون و «بیعقلی» است. این زبان، صرفنظر از اصطلاحات خام و فراگیری که از روانپریشی، افسردگی و فوبیا تا ناتوانی در یادگیری، زوال عقل و موارد دیگر را در بر میگیرد، پر از مفاهیم تحقیرآمیزی است که در روانشناسی امروز جایی ندارند. کلماتی همچون دیوانگی و «بیخردی» در این مقاله تنها بدان سبب به کار رفته که شوپنهاور از آنها استفاده کرده است. اما، با وجود این زبان، شوپنهاور بهسبب آشنایی مستقیم با افرادی که در چنین شرایطی زندگی میکردند از مقایسۀ غیرانسانی منسوب به فیشته فاصله گرفت.
البته ارتباط شوپنهاور با ساکنان تیمارستان، در همۀ موارد، ایدۀ فیشته را بهطور کامل نفی نمیکند. برای مثال، او در آنجا پسری ۱۱ساله و «ناقصالعقل» را چندین بار ملاقات کرد و گزارش این دیدارها را در یادداشتهای سال ۱۸۱۴ به نگارش درآورد، نوشتههایی که بعدتر در جلد نخست جهان بهمثابۀ اراده و بازنمود به سال ۱۸۱۸ منتشر شده است:
او از خرد برخوردار بود، زیرا میتوانست بفهمد و سخن بگوید، اما فهمش از بسیاری حیوانات کمتر بود. هر بار که به دیدارش رفتم، به عینکی که بر گردنم آویزان بود خیره میشد و تصویر پنجرههای اتاق و بخش بالایی درختان را در آن میدید و فکر میکرد که اینها در پشت گردن من قرار دارند. این منظره را، هر بار که آنجا بودم، با تعجب و شادی مینگریست و با حیرتی تزلزلناپذیر به شیشۀ عینک نگاه میکرد. نمیتوانست علّیت مطلقاً بیواسطۀ انعکاس را درک کند.
شوپنهاور در یادداشتهای خود میافزاید که پسرک چون نمیتوانست درک کند که این تصویر ناشی از انعکاس است، هرگز روی نگرداند و بیرون از پنجره به درختان نگاه نکرد.
شوپنهاور این پسر را نه دیوانه بلکه صرفاً «احمق» میدانست. به باور او، حماقت همانا عدم درک اصل علّیت یا، به عبارت دیگر، نفهمیدن چرایی امور است و، ازآنجاکه برخی حیوانات درک درستی از علّیت نشان میدهند (چنانکه شمار اندکی از آنها حتی علّیت انعکاس تصویر را درک میکنند)، دست به همان مقایسۀ غیرانسانی میزند که فیشته را بهسبب آن به باد انتقاد گرفته بود. البته باید توجه داشت كه شوپنهاور توانایی صحبتكردن پسرک و درک مفاهیم را بهعنوان شاهدی برای دسترسی او به خرد بشری تصدیق میکرد.
شوپنهاور دیوانگی را مرتبط با قوۀ خرد میدانست، برخلاف «حماقت» که معتقد بود ناشی از عدم رشد قوۀ ادراک است. او بر این باور بود که افراد دیوانه بهکلی فاقد قوۀ خرد نیستند و، در گفتوگو با این افراد، توانایی سخنگفتن، ادراک، داوری و نتیجهگیری را در آنان نشانه «عقلانیت» میبیند. شوپنهاور در یادداشتهای خود مینویسد «آیا دیوانگی را نمیتوان عبارت از ارادهای دانست که علّیت شناختی را از دست داده است؟ و بدین گونه آیا میتوان دیوانگی را صرفاً اختلالی در حافظه به شمار آورد؟».
به بیان دیگر، از نظر شوپنهاور دیوانگان نه خودِ عقل، بلکه کنترل ارادی بر عقل را از دست دادهاند. آنها کاملاً هم افکار انتزاعی داشتند و هم آنها را منتقل میکردند، بهویژه در پاسخ به محیط پیرامونی، اما برای فراخوانی یا خلاصی از این افکار به میل خود با دشواری مواجه بودند.
نکتۀ غریب آنکه شوپنهاور این کنترل عمومی بر افکار را فقط با حافظه مرتبط میداند. البته مقصود او بیشتر این است که عدم کنترل افکارْ دیوانگان را در دام این خطر میاندازد که نتوانند تجربۀ گذشته را بر اندیشۀ حاضر خود اطلاق کنند.
داستان این برداشت از جنون به اینجا ختم نشد و شوپنهاور در واکنش به مشاهدات خود بار دیگر دیدگاهش را تغییر داد. او در یادداشتهای سال ۱۸۱۶ (دو سال پیش از انتشار جلد نخست کتاب درخشان اراده) مینویسد «مدتها بر این اندیشه بودم که جنون تنها نوعی بیماری حافظه است، اما چنین نیست. زیرا بسیاری از دیوانگان حافظههای خوبی دارند». او قادر نبود این واقعیت را انکار کند که برخی از چنین افرادی میتوانند رفتوآمد افکار را در ذهن به ارادۀ خود کنترل کنند.
دیدگاه نهایی شوپنهاور، که در مجلدات آثار منتشرشده و همچنین یادداشتهای او به چشم میخورد، صورتی اصلاحشده از نظریۀ حافظه و نه کنارگذاشتن یا وارونهکردن آن است. بر این اساس، از نظر شوپنهاور «دیوانگی همان رشتۀ پارهشدۀ حافظه» است.
بر اساس این تحلیل، دیوانگان میتوانند افکار مربوط به تجارب گذشته را در ذهن کنونی خود داشته باشند، اما محتوای این افکار، معمولاً، تجربیات گذشتۀ آنها را نادرست نشان میدهد. او دریافت که افکار دیوانگان دربردارندۀ شکافها، برهمریختگیها و داستانسراییهایی درباره تاریخچۀ زندگی شخصی آنهاست و چنین نوشت که «پرسیدن از تجارب پیشین زندگی از یک دیوانه بسیار دشوار است، چراکه درست و نادرست در حافظۀ او بهنحوی فزاینده به هم آمیخته شده است».
شوپنهاور دربارۀ آنچه به پارگی زنجیرۀ خاطرات میانجامد نظرورزی کرده است. توضیحات او عمدتاً بر بیمیلی انسان به ثبت تجارب دردناک و خشن در حافظه متمرکز است. این عدم تمایل امری کاملاً طبیعی است، چراکه هضم تجربیات منفی برای هیچکس آسان و بیدرد نیست. اما این فرایند برای برخی به اندازهای دردناک است که اصلاً نمیتوانند آن را عملی کنند. بنابراین دست به مقاومت میزنند و آن خاطرات را نمیپذیرند. ازاینرو حفرههای بزرگی در بهیادآوری گذشته ایجاد میگردد که معمولاً به یاری قوه تخیل پر میشود.
البته او از اینکه چه نوع تجارب دردناکی ممکن است به جنون بینجامد سخن چندانی نگفته است، اما چند نمونهای که برشمرده نشان میدهد از هر نوعی میتوانند باشند. بهطور مثال، شوپنهاور نشان میدهد که درد منتهی به دیوانگی ممکن است چه میزان خفیف بوده باشد: «به یاد میآورم سربازی در تیمارستان بستری بود، زیرا افسر مافوقش او را با ضمیر سومشخص خطاب قرار داده بود» (ضمیری که در زبان آلمانی برای اشخاص زیردست استفاده میشود). او در سوی دیگر این طیف مثالی خیالی از عشقی نافرجام را مطرح میکند که ممکن است با خودکشی عاشق و معشوق (همچون نمایشنامۀ رومئو و ژولیت) پایان یابد، «مگر اینکه طبیعت زندگی آنها را نجات دهد و دیوانگی قدم به عرصه نهد و آگاهی از موقعیت یأسآور را در پرده پنهان سازد». چنین فروغلطیدنی در دیوانگی میتواند به یاری او بیاید، پیش از آنکه احساسات دردناک فرد را به نابودی سوق دهد.
بنابراین رشتۀ حافظه، برای حفاظت از فرد، بهطور کامل قطع میشود. اینجا شوپنهاور از چشمانداز زمانۀ خود پیش است و دههها قبل از فروید به نظریۀ سرکوب میپردازد. او درحقیقت دیدگاه پدر روانکاوی را پیشبینی میکند و مینویسد «اگر … خردْ برخی وقایع یا شرایط را کاملاً سرکوب میکند، بدان سبب است که اراده نمیتواند تماشای آنها را تحمل کند. حال، اگر قدرت خلاقه این شکافی که در اثر سرکوب ایجاد شده را بهخاطر نیاز به انسجام ترمیم کند، آنگاه دیوانگی رخ میدهد».
هرچند نظریۀ شوپنهاور در آن دوران پیشرو به شمار میرود، بههرحال نقاط کوری هم دارد. او در مسیر توسعۀ این دیدگاه، بهتدریج، بیشتر در اختلال تفکر متمرکز میشود که در بخشهای مختلف در قالب عبارتی ساده آن را بیان میکند: «دیوانگی افکار را تحریف میکند». شوپنهاور تجارب یا رفتارهای دیگری را که برای تعریف جنون قابل استفاده هستند کنار میگذارد. از دید او، گونههای اختلال در ادراک، مانند اشکال بیمارگونۀ پندار و توهم، صرفاً نمودی از بیماریهای جسمی هستند و نه حاصل آسیبهای روانی. درواقع، با آنکه چنین حالاتی در دیوانگان یافت میشود، اما فرع بر دیوانگی به حساب میآید. او خشم، شوریدگی، هیجان و شیدایی را بهعنوان گونههای بیماری روانی میپذیرد، اما برای این پذیرش ناچار است از نظریۀ خود دربارۀ نسبت جنون و حافظه فراتر رود و بگوید که در این موارد اراده بهطور کامل جایگاه شناخت را غصب کرده و به «نیروی رهاشدهای طبیعی و مهیب» بدل میشود.
با درنظرگرفتن روش تحقیق شوپنهاور، درک اینکه چرا او دیوانگی را گونهای اختلال شناختی مینامد چندان دشوار نیست. نظریۀ او در پی دیدار و گفتوگو با افرادی شکل گرفت که در این شرایط زندگی کردهاند. تواناییهای شناختی این گروه باید بدان میزان سالم بوده باشد تا امکان گفتوگو به وجود آید و، از سوی دیگر، آن اندازه (برای آن زمان) ناکارآمد بوده باشد که سبب زندگی در بیمارستان یا تیمارستان شود. در این مسیر، طبیعی است که با ادامۀ گفتوگوی فیلسوف با ساکنان این مکان، و آشکارشدن بینظمی و اختلال در تفکر آنها، او مشکلات روانی را به همین عامل منتسب کرده باشد.
اما چگونه میتوان نقد شوپنهاور را به نظریۀ فیشته، ناظر بر الهیبودن نبوغ و حیوانیبودن دیوانگی، دریافت؟ شوپنهاور مدعی است که در مشاهدات خود به خلاف این نتیجهگیری رسیده است: «در ملاقات مکرر با دیوانگان، افرادی را یافتم دارای استعدادهای ویژه که بی گفتوگو نابغه بودند، نبوغی که در دیوانگی آنها بهوضوح قابل مشاهده بود». او پیوسته خاطرنشان میساخت که نبوغ و جنون ویژگی مشترکی دارند که همانا انحلال فرد در لحظۀ حال است. دربارۀ جنون، این وضعیت در پی بریدگی رشتۀ حافظه به وجود میآید، حال آنکه در نبوغ نتیجۀ توانایی فوقطبیعی برای درک گوهر بیزمان چیزها بهجای ظهور زمانمند آنهاست.
البته شوپنهاور جزئیات دقیقی دربارۀ نشانههای نبوغِ موردنظر خود را ارائه نمیدهد، بلکه به مثالهای خیالی از بصیرتهای دیوانهوار مانند شاه لیر یا اوفلیا اشاره میکند، چراکه «نوابغ شخصیتهایی میآفریند … که مثل انسانهای حقیقی واقعی هستند».
برای یافتن انسانیتی که از جنون مصون میماند، باید به بخش دیگری از پژوهش شوپنهاور مراجعه کنیم. او در هیچیک از مراحل تأمل خود در درستی یافتههای ۱۸۱۴ تردید نکرد: «در مشاهدۀ دیوانگان غالباً به این نتیجه رسیدم که قوای عقلی یا ادراکی آنها متأثر نشده است و انسانیت آنها کمتر از سایر قوا آسیب دیده است». ملاقاتکنندگان شوپنهاور تواناییهای انسانی خود را از دست نداده بودند، بلکه از قوای خود برای بهخاطرسپردن تجارب گذشته استفاده نمیکردند. آنها خود را گم کرده بودند و، از این طریق، پیوندشان را با گذشته، اکنون و آیندۀ واقعیت سست کرده بودند.
در نقطۀ مقابل، خاطرۀ قابلاطمینان گذشتۀ فرد همان «بهیادآوری کامل گذشته» است که شکلدهندۀ سلامت روان است. البته، نه بهیادآوردن همهچیز بلکه بهیادآوردن خودتان.