دیگر نمی‌توانم این جنون را تحمل کنم

در ماه مه ۲۰۱۶، نوجوانی در یکی از محله‌های حومۀ پاریس خودکشی‌اش را به‌صورت زنده پخش کرد

به گزارش «مبلغ» به نقل از ترجمان، همیشه عنصری از نمایش در خودکشی وجود دارد. روانشناسان می‌گویند بسیاری از کسانی که دست به خودکشی می‌زنند، بیش از آنکه بخواهند خود را از بین ببرند، قصد جلبِ‌توجه دارند. آن‌ها با نمایشی شوک‌آور به دیگران هشدار می‌دهند و دردهای خودشان را فریاد می‌کنند. این مسئله، در زمانۀ شبکه‌های اجتماعی، که نمایش‌دادن به جزئی از زندگی روزمره بدل شده، می‌تواند به مرزهای جنون‌باری برسد، همان‌طور که در یک روز تابستانی سال ۲۰۱۶ رسید.

رانا داسگوپتا،گاردین— «به چشم خودم مرگ انسان‌ها را دیده‌ام». این را اوسئان در پخشِ زنده‌ای (لایوی) گفت که درست قبل از مرگش ساخت. «راستش از این حرف نباید تعجب کنید. یک روز زنی به خانۀ سالمندانی که در آن کار می‌کنم آمد و فقط دو هفته دوام آورد. وقتی آمد حالش خوب بود. نمی‌دانم چه آشغالی به او دادند. پرستارها همۀ داروهایش را به او تزریق می‌کردند. روزهای آخر نمی‌شد فهمید چه می‌گوید و بیشتر اوقات آب از دهانش می‌ریخت. یادم می‌آید که به من گفت: ’من دارم می‌میرم، من دارم می‌میرم‘. من هم گفتم: ’نگران نباش، همه‌چیز خوب می‌شود، من اینجا پیشت‌ام، هر وقت بخواهی می‌آیم و به تو سر می‌زنم‘. فردای آن روز ساعت ۸ صبح رسیدم و فهمیدم مرده است. چیزی که بیشتر اذیتم کرد این بود که کل روز او را در اتاقش رها کرده بودند، با آن همه کارآموز، همان دخترانی که می‌گفتند: ’بریم ببینمش، بریم ببینیمش!‘ من هم گفتم: ’مرده‌ها برای نمایش نیستند که سرگرمتان کنند‘. بعد سروکلۀ مأمور سردخانه پیدا شد و من هم در حمل جسد کمکش کردم».

اوسئان از دیدن روابط مبتذل و خالی از علاقۀ بین انسان‌ها ملول شده بود. او لاس‌زنی‌های پوچ شبکه‌های اجتماعی و تئاتر شهرتِ حاکی از درماندگی را به‌شدت نکوهش می‌کرد. هیچ علاقه‌ای به شوروحالِ مصنوعی حاصل از الکل یا مواد مخدر نداشت (هرچند پشت‌سرهم سیگار می‌کشید). ملالِ حومۀ پاریس، جایی‌که ظاهراً هیچ‌کس نمی‌توانست به کار مهمی مشغول باشد، او را افسرده کرده بود (در آخرین سخنرانی‌اش، روی دیوار پشتِ‌سرش پوستری آویزان بود با این کلمات: نیویورک پاریس لندن هنگ‌کنگ). در جواب یکی از پرسش‌های تماشاگرانش در اینترنت گفت: «نصف تُرک و نصف لهستانی‌ام. من این جنون همیشگی پرسیدنِ ملیت دیگران را درک نمی‌کنم. مردم همیشه می‌پرسند: چند سالت است؟ اسمت چیست؟ کجا زندگی می‌کنی؟ اصالتاً کجایی هستی؟ مردمِ اینجا خیلی خیلی خیلی خیلی بی‌شعورند».

اوسئان در شهری به نام اِگلی زندگی می‌کرد، مکانی متروک که غریبه‌ها، جز برای استفاده از گورستانِ پسماندِ منطقه‌ای، به‌ندرت آنجا می‌روند. تابلوهای خیابانیِ آن حکایت از زوال و تباهی دارند: عتیقه‌فروشی، گورستان، مرکز کفن‌ودفن، مرکز اجتماعی بی‌خانمان‌ها. در بلوک‌های آپارتمانی کرکره‌های امنیتی سفید روی پنجره‌ها کشیده می‌شود؛ روی تابلوهای اعلانات دستورالعمل‌هایی برای مقابله با حملۀ تروریستی نصب شده است (پشت چیزی محکم پناه بگیرید، زنگ گوشی‌تان را خاموش کنید).

اِگلی به بخش انتهایی شبکۀ ریلی منطقۀ پاریس -شبکۀ تندروی منطقه‌ای یا به‌اختصار آر.ای.آر- چسبیده و چنان سایۀ غم‌انگیزی بر زندگی حومه‌ای افکنده که همیشه در دنیای رپِ فرانسه نماد محرومیت و محدودیت است. نمی‌توان به‌آسانی درک کرد که چگونه ممکن است شهری که این‌قدر به یکی از مهم‌ترین مراکز شهری کرۀ زمین نزدیک است چنین دورافتاده به نظر برسد، مگر اینکه اتفاقی گذرتان به قطارهای آنجا بیفتد که به‌طرز دیوانه‌کننده‌ای دیر به دیر می‌آیند و یک ساعت طول می‌کشد تا به پایتخت برسند. آن‌وقت است که این منظره‌های تهی و برهوت برایتان معنادار می‌شود و می‌فهمید که چرا نخبگانِ خوش‌گذرانِ پاریسی که کسب‌وکار، سیاست و فرهنگ فرانسه را می‌چرخانند تا این حد سرد و ازخودراضی به نظر می‌آیند. به‌هرحال، ماشین‌های سوخته که به نماد زندگی حاشیه‌نشینی بدل شده‌اند در نمادگرایی خود دقتِ بسیاری دارند: آن‌ها انقلابی هستند علیهِ جریان اصلی در حال حرکت، علیه همۀ کسانی که ریتم زندگی‌شان با توقف و معطلی خفه‌کنندۀ قطارهای دوطبقه به هم نمی‌ریزد.

رابطۀ اوسئان با خانوادۀ ازهم‌پاشیده‌اش خوب نبود، بنابراین از نعمت بی‌اعتنایی به کل جهان برخوردار نبود. گفت: «دیگر با پدرم حرف نمی‌زنم. عوضی است». پدر اوسئان مردی تنومند و احساساتی بود که هیجاناتش را روی تشک کشتی و کیسه‌بوکس خالی می‌کرد؛ زندگیِ آشکارِ او در اینترنت نشان از مردی دارد که نسبت به چیزهای ناملموس یا دوردست به‌طور کسل‌کننده‌ای بی‌حوصله است. او از دو رابطه صاحب دخترانی شده بود، اما تنها زندگی می‌کرد و نگران ظاهرِ جذابِ روبه‌زوالش بود. کلوپ شبانه‌ای را اداره می‌کرد که در آن،‌ علاوه‌‌بر سرگرمی‌های معمول، دی‌جِی‌ها برنامه‌هایی مثل آمریکن بوردرلاین اجرا می‌کنند و نمایشی پرتجمل برپا می‌شود که -طبق وعدۀ آگهی تبلیغاتی‌اش- چیزهای عجیب و شگفت‌انگیز فراوانی در خود دارد: انواع و اقسام نمایش‌های مستهجن و رقص نور. کل برنامه برای یک شرکت تولید فیلم‌های بزرگسالان ضبط می‌شد.

شاید در واکنش به همین فانتزی‌های جوانی بود که اوسئانِ هجده‌ساله به نسخه‌ای اصیل از خودش متعهد بود. او چیزی واقعی در کار سادۀ مراقبت و پرستاری یافته بود؛ درحالی‌که هنوز در دبیرستان درس می‌خواند، گواهی‌نامۀ پایان دورۀ نجات و ایمنی گرفته بود و شاید تنها لحظۀ شوروشوق واقعی‌اش در طول آن دو ساعت پایانی‌ای که به صورت زنده پخش کرد وقتی بود که از کارش در خانۀ سالمندان می‌گفت، جایی‌که «خیلی باحال» توصیفش می‌کرد. اوسئان یک گربه هم داشت که وارد کادر می‌شد، خودش را به اوسئان می‌مالید و با صدای بلند توی میکروفون خرخر می‌کرد (وقتی گربه در کادر ظاهر می‌شود، مخاطبِ گستاخی می‌نویسد: «چه پیشی گنده‌ای داری». یکی دیگر می‌پرد وسط و می‌گوید: «مواظب باش، ما داریم پیشی تو را می‌بینیم!» در این صحنه‌ها،‌ اوسئان فقط ده دقیقه تا خودکشی فاصله دارد و دربرابر سیل حزن‌انگیز کامنت‌ها ساکت شده است).

فرانسه کشوری است که ایدۀ عشق رمانتیکِ متعالی را برای غرب ابداع کرد، عشقی که سرانجام هر نوع بلندپروازی روحی را زیر سلطۀ خود خواهد آورد. این نوجوان فرانسوی تنها کسی نبود که امید داشت آن سرشاریِ معنوی‌ای را که دنیا نمی‌تواند به انسان ارزانی کند در رابطۀ عاشقانه بیابد. و درواقع طی سه سال گذشته هم با کسی رابطه داشت. اما احساس می‌کرد دوست‌‌پسرش دوستش ندارد و نمی‌توانست پژواکی از دنیای درونی‌اش را در آن پسر بیابد. این وضعیت تحقیرش کرده بود. پسر را ترک کرد به این امید که زندگی‌اش را پس بگیرد. اما چیزی نگذشته بود که -همان‌طور که در آخرین ویدئو توضیح داد- دوباره سراغش رفت، اما پسر او را به باد کتک گرفت. تنها بند نازکی که اوسئان را به این جهان وصل می‌کرد پاره شد. از آن لحظه به بعد مرده‌ای متحرک بود.

اوسئان در یکی از موارد معدود فوران‌های طولانیِ هیجاناتش گفت: «چه چیزی خوشحالم می‌کند؟ هیچ‌چیز. مسئله همین است. من به مرحله‌ای رسیده‌ام که دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند خوشحالم کند. حتی صبح‌ها نای برخاستن از رختخواب را ندارم. حالا می‌فهمید که یک آدم چطور می‌تواند زندگی‌تان را به‌کلی مسموم کند. این رابطه کاملاً داغونم کرد، اما او نمی‌تواند درک کند چون نمی‌تواند همدلی کند، یعنی رنج بقیه رویش اثری ندارد. تلاش می‌کنید دست به کاری بزنید تا اوضاع بهتر شود، دیگران حرفتان را بشنوند، اما کارساز نیست، پس … امیدوارم با پیامی که عصر امروز ارسال خواهم کرد بالاخره بفهمد. در این دنیا، تا وقتی به کسی شوک وارد نکنید متوجه نمی‌شود و روی هیچ‌چیز تأثیری نمی‌گذارید».

دربارۀ روز نوزده‌ساله‌شدنش خیلی بی‌احساس حرف می‌زند، تولدش سه روز پس از مرگش فرا می‌رسید: «قرار بود آخر این هفته برای روز تولدم کاری بکنم. اما درنهایت این اتفاق نمی‌افتد، منظورم این است که نمی‌توانم، به‌خاطر کار امروزم».

در فاصله‌هایی که سکوت می‌کرد،‌ اغلب آه می‌کشید و می‌گفت: «ژ سویی توپ بلسی۱ (خیلی خسته‌ام)». در کلماتش هیچ نشانه‌ای از تبختر نیست، فقط تهی و کرخت و بی‌علاقه است.

ظاهراً وظیفۀ مهمِ «ارسال پیام» انرژی و هدف تازه‌ای به او داده است. برنامۀ دقیقی چیده بود و، همان‌طور که اتفاقات بعدی نشان خواهد داد، آن‌ها را در ذهن خودش خوب پردازش کرده بود. اعلام کرده بود که سر ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر روز ۱۰ مه ۲۰۱۶ اتفاقی نامعلوم و هیجان‌انگیز را پخش خواهد کرد (با استفاده از پریسکوپ، یک اپلیکیشن شبکۀ اجتماعی که به کاربران امکان می‌دهد برای دنبال‌کننده‌های خود ویدئوی زنده پخش کنند و آن‌ها نیز همزمان می‌توانند روی تصویرِ درحال‌پخش کامنت بنویسند). گفته بود که روز قبل از آن اتفاق دو بار با دنبال‌کننده‌هایش صحبت خواهد کرد، باز هم از طریق پریسکوپ. پیش از همۀ این‌ها، دو جلسۀ آزمایشی برگزار کرد تا مطمئن شود فکر همه‌چیز را کرده است.

او، درحالی‌که سعی می‌کرد خودش را جدا از فرهنگ عمومیِ خودنمایی در شبکه‌های اجتماعی نشان دهد، گفت: «ویدئویی که می‌خواهم درست کنم برای سروصدا راه‌انداختن برنامه‌ریزی نشده است. قرار است این ویدئو مردم را بیدار و ذهن‌هایشان را باز کند. می‌خواهم پیامی را برسانم و می‌خواهم این پیام دست‌به‌دست شود، هرچند بسیار تکان‌دهنده است». جالب است که تاکتیک اوسئان شبیه شاهزاده‌های کلاسیکِ رسانه‌های اجتماعی بود: برای یک رویداد جنجالی بزرگ برنامۀ زمانی تعیین کن، اما دربارۀ اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد چیزی نگو. ولی او امیدوار بود که این شوک بازگشت به واقعیت را نیز در پی داشته باشد. «این تنها راه رساندن پیام است. تنها راهِ باقی‌مانده برای اینکه مطمئن شوم پیام دریافت شده است. … مردم تا وقتی که احساساتشان را برانگیخته نکنید درک نمی‌کنند … اما این اتفاق خیلی خیلی تکان‌دهنده خواهد بود، پس صمیمانه از شما می‌خواهم که بچه‌ها تماشا نکنند؛ البته ویدئو هیچ ربطی به مسائل جنسی ندارد».

اوسئان صبح آن روز ۵۸ دقیقه و موقع ناهار ۳۷ دقیقه پخش زنده داشت. او در این مدت بیشتر روی کاناپۀ قرمزرنگش می‌نشست و رو به دوربین حرف می‌زد، درحالی‌که چهره‌اش بیشتر جدی نشان می‌داد تا عصبی و درمانده؛ هرچند مرتب با سیگارش ور می‌رفت و پشت‌سرهم سیگار می‌کشید. یک لحظه از خانه خارج شد تا بسته‌اش را از صندوق پستی بردارد (یک بستۀ آرایشی که محتویاتش را دزدیده بودند: بستۀ پاره‌پوره را به دوربین نشان داد)، اما تصویر در بقیۀ لحظات تغییری نکرد. او در هیچ‌یک از این دو جلسه نگفت که چه اتفاقی قرار است بیفتد یا چرا؛ به نظر می‌رسید که خیلی بر اوضاع مسلط است و چیزی که اکنون در آن ویدئوها به دلهره شبیه است («آپارتمانم خیلی سرد است. خیلی سردم است».) در آن لحظه چنین به نظر نمی‌آمد.

اوسئان ساعت چهار بعدازظهر برای بار سوم آنلاین شد. گفته بود قرار است چیزی بگوید و حالا وقتش بود. به مردم گفت که چند ماه پیش دوست‌پسرش به او تجاوز کرده و کتکش زده است. مشخصات پسر را داد و گفت که چگونه می‌توانند با او تماس بگیرند. اینجا بود که آرامش جلسه به هم ریخت: مردم فوج‌فوج به لایو می‌پیوستند تا بدانند چه اتفاقی دارد می‌افتد. هر کس دیدگاه خودش را داشت: برخی حرف‌هایش را ترحم‌انگیز می‌شمردند («زیبایی‌های دنیا از شکنندگی زنی تنها شروع می‌شود»)، برخی دیگر فرصت را برای نصیحت‌های معنوی غنیمت می‌شمردند (مسلمان شو، خواهی دید که همه‌چیز عالی می‌شود. خدا بزرگ است»). اوسئان ساکت بود و همین‌طور کامنت‌ها را مرور می‌کرد و گهگاهی چشمانش را می‌چرخاند. حالا دیگر بیش از هزار نفر بیننده داشت که بیشترشان پیامش را دریافت نکرده بودند. حال‌وهوایی خشن و پرهیاهو حاکم شده بود: بعضی‌ها ظاهرش را مسخره می‌کردند و دربارۀ اینکه چه کاری ممکن است بکند پیش‌بینی‌های غیراخلاقی می‌کردند. بعضی‌ها هم از این دسته خواهش می‌کردند تا سیل کامنت‌هایشان را متوقف کنند تا اوسئان بتواند حرفی را که می‌خواهد بزند تمام کند. بعضی دیگر سعی داشتند به روش‌های دیگر تحریکش کنند تا سکوتش را بشکند: «یالا، حرف بزن دیوانه» یا «زن رؤیایی‌ام را پیدا کردم، زنی که دهنش همیشه بسته است. با من ازدواج می‌کنی؟».

اوسئان پشت لبخندی ثابت و تلخ سنگر گرفته بود. اما رگه‌ای از پیروزمندی واقعیِ نوجوانی هم در آن به چشم می‌خورد: به‌زودی از این حرف‌هایتان پشیمان خواهید شد.

درست قبل از ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر گوشی را، درحالی‌که هنوز پخش زنده ادامه داشت، برداشت، از خانه خارج شد و -درحالی‌که گربه‌اش را برای آخرین‌بار ترک می‌کرد- پیاده و فقط در عرض چند ثانیه به ایستگاه قطارهای تندروی اِگلی رسید. به‌محض نزدیک‌شدن اوسئان به ایستگاه، اوضاع دنبال‌کنندگانش دگرگون شد:

– این دختر اصلاً زندگی نداره، چرا باید بیاد توی پریسکوپ از زندگیش بگه؟

– فاحشه اس.

– می‌خواد خودشو بُکُشه، حالا می‌بینید.

– پسرها شما واقعاً خیلی بدید که این حرفا رو می‌زنید. او هم انسانه. ممکنه مادر یا خواهر شما هم چنین بلایی سرشون آمده باشه.

– خودتو بکش.

– این احمق می‌خواد یک بلایی سر خودش بیاره.

– کجای اِگلی هستی؟

– داره کجا می‌ره؟

– جلوشو بگیرید، می‌خواد خودشو بکشه.

– جلوی اون دخترو بگیرید.

– این قصه بد تموم میشه.

– واقعاً حس بدی میده.

– لعنتی، فکر کنم می‌خواد بپره.

– نپر.

– داره منو می‌ترسونه!

– بچه‌ها می‌تونید موقعیتشو از روی پریسکوپش ببینید؟ زنگ بزنید پلیس.

– دختره امیدشو از دست داده می‌خواد کار احمقانه‌ای بکنه.

– به‌خاطر یه پسر خودتو نکش.

– لعنتی قطار داره میاد.

– لعنتی.

– خدا.

– پرید زیر قطار.

– خدا رحمتش کنه.

قطار حومه‌ای درست سر ساعت ۴:۲۹ بعدازظهر به او برخورد کرد، دقیقاً طبق جدول زمانی. پس از این حادثه، برخی صدای فریادش را به یاد می‌آوردند، اما این ممکن است صرفاً تخیل پس از واقعه بوده باشد. گوشی اوسئان پرت شد روی زمین درحالی‌که لنزش روبه‌پایین بود و چیزی جز سیاهی نشان نمی‌داد، ولی میکروفونش هنوز صدا را ضبط می‌کرد. یعنی مرده بود؟ حُقه بود؟ چند دقیقه گذشت و دنبال‌کنندگان سعی داشتند از همهمۀ پس‌زمینه از وضعیت سر در بیاورند.

– صدای آتش‌نشان‌ها رو می‌شنوم.

– نمرده.

– امیدوارم زنده باشه.

– بیایید براش دعا کنیم.

– دیگه شورشو درآورده.

– شماره، آدرس و فیسبوک دوست‌پسر سابقش رو داد.

– الان پخش رو می‌بنده، وگرنه لایو می‌ترکه.

– معلوم بود جن‌زده شده. همه می‌گفتن.

– پیداش کردن.

– کُما.

– سرتو نشون بده فاحشۀ کثیف، ترسیدی؟

– ضربه‌مغزی.

در این لحظه تلفن را پیدا کردند. در آخرین فریم از پخش، یک بهیار بادقت نگاهی به صفحۀ نمایش انداخت و دکمۀ توقف را فشار داد. واقعیت تکان‌دهنده‌ای رخ داده بود. اما برای کسانی که هنوز هم معتقد بودند همۀ ماجرا حقه‌ای بیش نیست، کاربران شبکه‌های اجتماعی شروع کردند به دست‌به‌دست‌کردن عکس تابلوهای اعلانات ایستگاه‌های دیگر که اعلام می‌کردند قطار به‌علت «وقوع یک مرگ در مسیر» تأخیر دارد.

سی ثانیه قبل از اینکه اوسئان خودش را بکشد، یکی از تماشاگرانِ پخش زنده نوشت: «از نزدیک شبیه نبیله هست». چون توییتر، شرکت مادر پریسکوپ، تصاویر ویدئویی آن لحظات را حذف کرده، اکنون امکانش نیست تا ببینیم چه چیزی در سیمای او در آستانۀ مرگ باعث می‌شد مردم به نبیله بن‌عطیه، پرشروشورترین ابرستارۀ تلویزیون واقع‌نمای فرانسه، فکر کنند. اما با توجه به رفتار سرد و بی‌احساس اوسئان در چند ساعت گذشته، این شباهت غیرطبیعی به نظر می‌رسد. درواقع، بسیاری از جوانانی که برای دیدن آخرین سخنانش جمع شده بودند قیافه‌اش را برای برنامه‌های تصویری مناسب نمی‌دانستند. کامنت می‌دادند که «بفهمی‌نفهمی زشتی». «پیرسینگ‌های زمختی داری». «فاحشۀ کثیف». و حتی چون صبرشان از آن‌همه حرف‌زدن تمام شده بود و می‌خواستند اتفاقی بیفتد می‌گفتند: «خودتو بکش». «خودتو از پنجره پرت کن بیرون».

(تا اینجا نمی‌دانند که چقدر به هدف نزدیک شده‌اند؛ درواقع اوسئان با اطمینان‌بخشی کاذب به آن‌ها حواسشان را پرت می‌کند. درحالی‌که بی‌هیچ خطری هنوز روی کاناپه‌اش لم داده، می‌گوید: «نگران نباشید. طبقۀ همکف زندگی می‌کنم. چکار باید بکنم؟ بپرم توی خیابان؟»)

پس چرا باید درست در پایان ماجرا کسی برای لحظه‌ای او را شبیه نبیله ببیند؟ تا آن لحظه، پخش زنده بیش از دو ساعت طول کشیده بود و در این مدت مردم او را آن‌گونه که بود دیده بودند. بسیار علاقه‌مند به جزئیات دقیق بودند، مثلاً می‌گفتند «قدت چند سانته؟» «کجاهات پیرسینگ داری؟» «تتوهاتو نشونمون بده». (یک قلب روی انگشت شست و یک گل رُز روی ساعدش داشت که خودش طراحی کرده بود. «تتوی روی شکمم رو نشون نمی‌دم».) چرا دنبال‌کننده‌ها دیگر او را ندیدند و شخص دیگری را به جایش دیدند؟

در ثانیه‌های پایانی، تصورِ چیزی بیگانه و دلهره‌آور در تماشاگران پدید آمده بود. به شوخی می‌گفتند: «کم‌کم جادوش رو تو وجودم احساس می‌کنم». «می‌خواد ما رو طلسم کنه». روح بیگانه‌ای از او ساطع می‌شد و شاید حضور همین روحیۀ جدید، به‌جای خود هجده‌ساله‌اش بود که یکی از بینندگان را به یاد نبیله انداخت. لحظه‌ای پیش از مرگ، با نگاهی که روی سکوی ایستگاه اِگلی به گوشی‌اش دوخته بود، در مخاطبانش تشویشی ناگهانی برانگیخت. او تا آن دم با ظرافت تمام خسته و درمانده نشان می‌داد. «نمی‌بینید این لعنتی انسان نیست؟ روحه. آدم فضاییه. جادوگره!».

چه شبح مرموزی در سیمای این دختر جوان بود که خودش را در لحظات آخر به بینندگان نشان داد؟ آیا همان سحروجادوی مدرن و عجیبی بود که او هیچ‌وقت در عمرش ندیده بود، اما برای لحظه‌ای گذرا مرگش را برجسته کرد و -در همان چند روزی که خودکشی‌اش به سود رسانه‌ها بود- او را شبیه نبیله بن‌عطیه کرد؟ آیا این شبح مرموز همان تسخیر روح ما در عصر فناوری است که، چون واژۀ دقیقی برایش نیافته‌ایم، آن را سلبریتی‌شدن می‌نامیم؟

برای نسلی که کاملاً در دل شبکه‌های اجتماعی محصور شده، سلبریتی‌بودن دست‌نیافتنی یا نامعمول نیست، بلکه استعدادی نهفته در همه‌جاست. دختران مدرسه‌ای با همدیگر بحث می‌کردند که وقتی بزرگ شدند چگونه با سنگینی‌ها و مشکلات دنیای بزرگ‌ترها کنار خواهند آمد: خیل عکاسان، ثروت هنگفت، دوست‌پسرهای ستارۀ فیلم. و این چیز عجیبی نبود. به‌هرحال، شبکه‌های اجتماعی ماشینی تبلیغاتی با چنان بُرد و قدرتی فراهم آورد که پیش‌تر تنها در دسترس شخصیت‌های واقعاً بلندآوازه قرار داشت، اما اکنون وضعیت سلبریتی‌بودن وضعیتی همگانی بود. یک‌باره همۀ زندگی خودشان را به سراسر دنیا مخابره می‌کردند و ارزش خودشان را بر اساس بازتاب پالس‌های لیبیدویی می‌سنجیدند، چیزی که پیش‌تر فقط برای سلبریتی‌ها ممکن بود. ناگهان، نالۀ سلبریتی‌ها از نداشتن حریم خصوصی به ناله‌ای همگانی تبدیل شد و همه به مصیبت ناامنی سلبریتی‌ها گرفتار شدند: آیا مردم نمی‌فهمند که پشت همۀ این‌ها چیزی جز انسانیت شکننده و مأیوس‌کنندۀ خودم نیست؟

اوسئان مثل هر کس دیگری به اینترنت وصل بود. او نیز مانند بسیاری از نوجوانانِ دیگر معمولاً‌ سعی می‌کرد تصویری سازگار با تصویر یک بذله‌گوی رسانه‌ای پیروز از خود بسازد: در توییتر عکس‌هایی داشت با دامن کوتاه و عینک آفتابی، روی پشت‌بامی در لس‌آنجلس، و با دستش علامت پیروزی را نشان می‌داد، درحالی‌که تابلوی هالیوود در دوردست می‌درخشید (دوستانش با مهربانی کامنت گذاشته بودند: «تو یک ستارۀ واقعی فیلمی»). این باعث نشد که او دست از قضاوت دربارۀ ظاهرسازی‌های آنلاین دیگران بردارد، که البته این تناقضی ذاتی بود. کاربران شبکه‌های اجتماعی با مرور نمایش باشکوه بی‌مایگی و خودنمایی در اینترنت به این باور رسیدند که فقط و فقط خودشان در دنیا احساسات و عقاید اصیل دارند. «فیک» واژه‌ای انگلیسی بود که نسل فرانسوی اوسئان آن را وارد زبان خود کرد و اساساً برای توصیف هر کسی غیر از خودشان به کار رفت. در فیسبوک، اینستاگرم و پریسکوپ فقط فیک‌ها وجود دارند. بااین‌همه، مسئلۀ کنارکشیدن هم هیچ‌وقت مطرح نبود. اوسئان در دل ماجرا بود -چندین حساب توییتر داشت- و بااینکه از چیزی که در شبکه‌های اجتماعی رخ می‌دهد شاکی بود، همین شبکه‌های اجتماعی را برای انجام نقشه‌اش انتخاب کرد. اهمیت واقعی او فقط از رسانه‌ای‌شدنِ خودکشی‌اش نشئت گرفت و اگر قرار بود معنایی داشته باشد، باید لایک و همرسانی می‌شد.

مشکل این است که معمولاً اهمیتی ندارد که نارضایتی شما تا چه گستره‌ای پخش شود: هیچ‌کس اهمیتی نمی‌دهد. اکثر سلبریتی‌ها -در این دنیای جدید که هر آدم بی‌‌نام‌ونشانی هم سلبریتی می‌شود- آن ویژگیِ اساسیِ سلبریتی‌بودن، یعنی نام‌آوری، را ندارند. آن‌ها موجوداتی نیمه‌تمام‌اند -سلبریتی‌هایی نامشهور و ابرستاره‌هایی ناشناخته- و برخلاف همتاهای کامل خود، افکار و احساساتشان در صدای گوش‌خراش بی‌پایان زمانه گم می‌شود. به همین دلیل، انواع استراتژی‌ها و طرح‌ریزی‌ها به‌طور تورمی افزایش یافت؛ چون حتی کسانی که پیامشان «اصالت!» بود فهمیدند که خودشان نیز برای شنیده‌شدن پیامشان باید نسخه‌ای فیک از خودشان بسازند.

قلمرو روابط صمیمی اوسئان بعد از اتفاقاتی که با دوست‌پسرش تجربه کرد خراب شد. هیچ نشانه‌ای در دست نیست که او با کسانی که می‌شناخت دربارۀ وضعیت روانی‌اش درددل کرده باشد. تصمیم گرفته بود این درددل را در برابر جمعیتی گسترده و ناشناس در اینترنت انجام دهد و خودش را سبک کند. اما برای اینکه این کار نتیجۀ خاصی داشته باشد، واقعیتی خارق‌العاده لازم بود تا مثل بمب صدا کند. این کار باید در حدواندازۀ اقدامی تروریستی می‌بود، که تأثیر رسانه‌ای چشمگیری پدید می‌آورد و احتمالاً او را نیز با خودش می‌برد. به‌این‌ترتیب، تئاترِ نقشۀ مرگ‌بارش، هرچند برای مدتی کوتاه، او را به یک سلبریتی کاملاً شناخته‌شده تبدیل کرد که مردم روح آشفته‌اش را در رسانه‌های جریان اصلی جست‌وجو می‌کردند.

اینکه فرشتۀ سلبریتی ما به چهرۀ روبه‌مرگ خود سیمای نبیله بن‌عطیه را داده است دلایلی دارد. به‌هرحال، نبیله خودِ سلبریتی بود: سلبریتی در حالت نابش که به ناخالصیِ موفقیت آلوده نشده بود. او که پنج سال از اوسئان بزرگ‌تر بود از یک شوی تلویزیونی با عنوان «فرشتگان تلویزیون واقع‌نما»۲ به شهرت رسیده بود. نبیله در مرحلۀ پس‌تولید این برنامه با بال‌هایش خود را موجودی نشان داد که برای یک چیز ساخته شده: سروصدا به‌پاکردن (هیچ زن فرانسوی دیگری در تعداد فالورهای توییتری به پای او نمی‌رسید). او قریحۀ خاصی در ادای سخنان کوتاه احمقانه ولی خوشایند داشت که رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی را به هیجان می‌آورد، طوری که مخاطب به نوعی نبوغ امروزی در او اعتراف می‌کرد. ادای احمق‌ها را درآوردن استراتژی‌اش بود.

اما نبیله هستۀ تاریکی نیز داشت. او به اتهام چاقوزدن به سینۀ دوست‌پسرش طی یک مشاجره مدتی در زندان بود و خشم‌های معروفش ظاهراً نشان از ترس عمیق او از دوامِ شهرتش داشت. نبیله، در طول دادرسی به‌خاطر حمله، در نامه‌ای به یکی از دوستانش نوشت: «اوضاع خوبی ندارم. مجبور شده‌ام دست از برخی امیدها بکشم و سعی کرده‌ام خودم را بکُشم … زندگی ما فانی است. از این زندگی خسته و ملولم. نمی‌دانم چه کنم. به آخر خط رسیده‌ام». پس آیا ممکن است پشت این اظهارِنظر که «از نزدیک شبیه نبیله هست» کشف دقیق‌تری باشد؟ این کشف که آنچه در اوسئان دیده می‌شد تنها سلبریتی‌شدنش نبود، بلکه هستۀ پنهان سلبریتی بود، که همیشه در شرف مرگ است؟

در دنیای رسانه‌های اجتماعی، که همه سلبریتی می‌شوند، فقط نیروی حیاتی ستاره‌بودن -زیبایی، موفقیت و جاذبۀ جنسی آن- نیست که به ارث می‌رسد. دانش درونی مرگ نیز به این دسته از ابرستاره‌های ناشناخته منتقل می‌شود، چون، همان‌گونه که همۀ سلبریتی‌های حقیقی پی‌ می‌برند، تصویر رسانه‌ای انرژی انسان را انگل‌وار می‌مکد و او را کم‌جان می‌کند و کم‌کم از قلمرو زندگی بیرون می‌راند.

در روزهای پس از مرگ اوسئان، موجی بپا شد از مردمی که عکس‌های خود را در رسانه‌های اجتماعی پایین کشیدند و به‌جایش عکس او را زدند.

ده ثانیه قبل از آنکه اوسئان از سکو بپرد، یکی از تماشاگران نوشت: «به خودش مواد منفجره بسته، زنگ بزنید به پلیس». تعجبی ندارد که برخی از مردم چنین انتظاری داشتند، چون به آن‌ها گفته شده بود منتظر اتفاقی هیجان‌انگیز باشند. تنها هجده ماه قبل آمِدی کولیبالی، که خودش را عضو داعش می‌خواند و در محدودۀ بیست‌کیلومتری اِگلی بزرگ شده بود، یک روز پس از حملۀ افراد مسلح به دفتر مجلۀ شارلی ابدو سه تیراندازی جداگانه در پاریس به راه انداخته بود. تنها شش ماه از آن شب تاریکِ تیراندازی‌ها و بمب‌گذاری‌های انتحاری می‌گذشت که باعث مرگ ۱۳۰ نفر از اهالی پاریس شده بود، از جمله ۸۹ جوان که برای تماشای کنسرت راک به تئاتر بتکلان رفته بودند.

اما شاید درهرصورت شباهت‌هایی بین همۀ این اتفاقات وجود داشته باشد. مرگ اوسئان هم نوعی انفجار بود که دل‌ورودۀ آدم‌ها در اثر آن بیرون ریخت. فراموش نکنیم که کسانی که دست به حملات پاریس زدند نیز مصمم به ازبین‌بردن خودشان بودند: آن‌ها نیز تمایل به خودکشی داشتند. همگی آدم‌هایی جوان بودند و تقریباً بدون استثنا در آن محله‌هایی از پاریس و بروکسل بزرگ شده بودند که به اقلیت‌های نژادی اختصاص یافته است. همۀ آن‌ها از واقعیت زندگی‌شان در اروپا به‌نوعی احساس یأس می‌کردند و مهم‌تر اینکه همگی به این نتیجه رسیده بودند که تنها دارایی مهمی که می‌توانند پای میزِ مذاکره با زندگی بیاورند جانشان است.

هرچند زمانۀ انحصارگر‌مان را با آمار و ارقام‌ می‌شناسیم، اما آشنایی چندانی با تأثیرات معنوی آن نداریم. اگر جوامع غربی در میانۀ قرن بیستم به سطح چشمگیری از هم‌رأیی و وفاق دست یافتند، این وفاق در نتیجۀ گسترش فوق‌العادۀ سهم مازاد اجتماعی حاصل شد که ازبین‌رفتن مراکز پیشین تمرکز ثروت (در اثر جنگ) و تبدیل «کار»۳ به «شغل»۴ نقشی اساسی در آن بازی می‌کردند. این روزها که جوامع غربی آن پیشرفت‌ها را در جهت عکس جلو می‌برند و به آرایش قرن نوزدهم برمی‌گردند، نباید از این تعجب کرد که احساس رخوت آن دوران نیز برمی‌گردد. شدیدترین حالت این رخوت را جوانانی تجربه می‌کنند که در طول عمر خود جز محرومیتِ مضاعف اکثریت از ثروتِ جامعه چیزی ندیده‌اند و در حالی وارد بزرگ‌سالی می‌شوند که بسیار ناامیدند از اینکه بتوانند همانند پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ خود به موفقیت برسند. درواقع آن‌ها شدیداً احساس می‌کنند که نسل‌هایی که امروزه پا به سن می‌گذارند همه‌چیز را از آن خود کرده‌اند و برای جوانان چیزی جز بار گناهانشان به ارث نگذاشته‌اند.

بیمارگونگی به‌خصوص در حومه‌های پاریس به‌صورت حادی خود را نشان می‌دهد، مناطقی که در آن‌ها کار غیررسمی شده و در اثر فرایند اتوماسیون تقریباً هیچ کاری باقی نمانده است؛ در بیشتر مناطقی که دچار رکود شده‌اند، یک‌چهارم زنان جوان و تقریباً نصف مردان جوان شغل ندارند. اما در آنجا نیز بیکاری فقط نشانۀ یک جریان طرد گسترده‌ از جامعۀ فرانسه است، جامعه‌ای که جهانی‌گراییِ دلپذیرش یکی از یکپارچه‌ترین نظام‌های قدرت را در دنیای غرب پنهان می‌کند. تعجبی ندارد که پیام‌های عوام‌فریبانه‌ای که در گوشه و کنار این محلات چسبانده‌اند، پیام‌هایی که می‌گویند زندگی خوب حاصل سخت‌کوشی، حیات پاکیزه و خانوادۀ شاد است -در مقابل شعار قدیمی و انقلابیِ آزادی، برابری، برادری- به‌طور طبیعی رنگ باخته‌اند. برخی معتقدند که خود فرانسه مانعی شده است برای هرگونه زندگی آبرومندانه. این جمله متعلق به یکی از گروه‌های رپ اهل محلۀ اوسئان است: «حفظ زندگی پاک سخت است وقتی کشور را خوک‌ها اداره می‌کنند».

به همین دلیل، امروزه وسوسۀ خروج پیوسته به سراغ جوانان مسخ‌شدۀ فرانسوی می‌آید. گسترش اسلام رادیکال یکی از تجلیات پرماجرای همین وضع است: گفته می‌شود بیش از ۹۰۰ نفر از جوانان به منظور جنگیدن برای داعش فرانسه را به مقصد سوریه و عراق ترک کرده‌اند و هزاران نفر دیگر به شبکه‌های جهادی در داخل کشور پیوسته‌اند. اما گسترش اسلام ستیزه‌جو در بین جوانان فرانسه ‌نه‌تنها از طریق رادیکال‌شدن مسلمانان، بلکه از راه گرویدن غیرمسلمانانی به اسلام صورت می‌گیرد که می‌خواهند قدرت کنشگری آن را به دست آورند. کسانی که در زندان‌ها، محله‌های فقیرنشین و گروه‌های تبهکار به اسلام گرویده‌اند بخش قابل‌توجهی از حدود دویست‌هزار نوکیش را در فرانسه تشکیل می‌دهند؛ یک‌چهارم فرانسوی‌هایی که داوطلب پیوستن به داعش شدند از همین قشر بودند. به عبارت دیگر، این‌گونه نبود که آن‌ها اول مسلمان باشند و به همین خاطر بخواهند واقعیت و خودشان را نابود کنند، بلکه آن‌ها از اول می‌خواستند واقعیت و خودشان را نابود کنند -و از این رهگذر، نوعی سلحشوری و شرافتمندی بیابند- و بنابراین قدرت قاطعِ اسلام تکفیری را مشتاقانه پذیرفتند.

در لحظات بیشماری از تاریخ، جوانان به‌جای آنکه با ملالت به بزرگ‌سالی قدم بگذارند، رؤیای خودکشی افسونگرانه را در سر پرورانده‌اند. اما آن‌هایی که واقعاً می‌میرند استثنا هستند. همان سیل نومیدی به سراغ تعداد به‌مراتب بیشتری رفته است، ولی به‌هرصورت استحکامات طبیعیِ زندگی آن‌ها را از اقدام نهایی باز داشته است. بااین‌حال، این بازمانده‌ها بدون آسیب رها نشده‌اند. آن‌ها روی خط فاصل مرگ و زندگی ایستاده‌اند و نسبت به کسانی که از دنیا رفته‌اند احساس حسادت می‌کنند. نوعی فرهنگ خودکشی در بین این دسته وجود دارد و آن‌ها بخشی از توانایی خود را برای همدلی با کسانی که خیلی ساده و بی‌چون‌وچرا زنده‌اند از دست داده‌اند.

در روزها و هفته‌های پس از مرگ اوسئان، زنجیره‌ای از پیام‌های «ادای احترام» از طرفِ گروه‌های رپ در اینترنت به جریان افتاد. رپرها غالباً جوانانی بودند که دردِ بیکاری و شغل‌های موقتی‌شان را قرار بود یک همزادِ قهرمان – و تبهکار و حقیقت‌گو و نغمه‌سرا- تسکین دهد، هرچند معمولاً «سلبریتی‌شدگی» آن‌ها در اتاق خواب اتفاق می‌افتاد و تنها برای خودشان مفهوم بود. هیچ‌کدامشان دخترک مرده را نمی‌شناختند، اما داستان خودکشی آن دختر معنا و مفهوم خاصی برایشان داشت. گرچه صدای رپ آن‌ها با پرخاشگریِ شهری گرفته بود، ولی حرف‌هایشان از دل برمی‌آمد و پراحساس بود. یکی از این آهنگ‌ها می‌گفت: «عزیزترینم، اوسئان، این وِرس باشه برای تو/ رفتی بشینی پیش فرشته‌ها، حالا چی کار کنم بدون تو؟» در شعرهایشان خودشان را عاشقانی پرمهر می‌خواندند که او هیچ‌وقت نداشت و در خیال خود برای نجاتش در صحنۀ حادثه حاضر می‌شدند.

اما در این حرف‌ها که به قبل از حادثه برمی‌گشت و به اوسئان زنده پیشنهاد کمک می‌داد چیز مشکوکی هست، شاید به این دلیل که به‌طور کلی ظاهراً این خوانند‌ه‌ها محبت چندانی خرجِ آدم‌های زنده نمی‌کنند. البته بزرگ‌ترین رسوایی نصیب دوست‌پسر سابق اوسئان شد، نماد این فساد جهانی که رپرها با اطمینان‌خاطر از «پدوفیلیا» و «زنای با نزدیکان» و تجاوزهایش می‌خواندند: «به‌خاطر یه اِکس، رفتی خیلی زود/ دلیل غمت اون بود، نفرت از واژه‌هام میزنه بیرون». اما همه شریک جرم بودند. مثلاً افرادی که به تماشای پخش‌ زندۀ اوسئان نشسته بودند کاملاً از نظر اخلاقی فاسد بودند. یکی از رپرها عقیده داشت که «بیشترشون بودن فاحشه‌، باورش کن، حقیقت همینه». این رپر نشان می‌داد که ماجرای سوءاستفادۀ یک مرد از اوسئان هیچ تأثیری بر طرز حرف‌زدنش دربارۀ زنان نداشته است. زنان دقیقاً به اندازۀ مردان نفرت‌انگیزند؛ همه بخشی از این فساد جهانی‌اند. یکی از همین رپرها در آهنگی دیگر می‌‌خواند: «مردم عوض شدن، از آینده می‌ترسم، قسم می‌خورم اگر می‌دونستم، دستاشون کثیفه این‌قدر، می‌رفتم و با حیوونا می‌شدم همدم». دنیای انسان‌ها به شکلی لاعلاج و بی‌نهایت منحط است.

با این توصیف به این نکته می‌رسیم: مزیت اصلی اوسئان برای این رپرها -و دلیل اینکه با چنین تعبیرهای ستایش‌آمیزی از او یاد می‌شد- این بود که مرده بود. آن‌ها نه شیدای شخصیت واقعی اوسئان بودند و نه رویکرد عمومی حفاظت از زندگی آن‌ها را به چنین کاری وا می‌داشت. نه، آن‌ها از این واقعیت الهام می‌گرفتند که اوسئان تصمیمی باشکوه برای پشتِ‌سرگذاشتن این دنیای اصلاح‌ناپذیر گرفته بود. او با کشتن خودش بخشی از خیالات این دسته را که هرگز نمی‌توانستند محقق کنند به واقعیت بدل کرده بود، به همین دلیل اغلب سعی داشتند خودکشی اوسئان را برای خودشان «عاریه» بگیرند و نشان دهند که آن‌ها نیز به چنین کنشی بسیار نزدیک شده‌اند و بنابراین در شکوه و جذابیت آن شریک‌اند.

آیا این افراد گوشه‌گیر و افسرده آن احساسات شدید و نهایتاً ناهنجار را بیان می‌کردند؟ احتمالاً. اما نکتۀ دیگر این است که آن‌ها رپرهایی آماتور بودند که سبک‌هایشان را از چهره‌های مشهور تقلید می‌کردند و حال‌وهوایشان نیز اصیل نبود. این رپرها تنها احساس بیم و نگرانی خودشان را ابراز نمی‌کردند، بلکه طوطی‌وار از یأسی جهانی و شیفتگی به مرگ می‌گفتند که در دل رپ امروزی فرانسه نهفته است. فساد متعفن دنیا، زیست‌ناپذیری حیات و جنگ‌های آخرالزمانی: این‌ها بن‌مایه‌های ثابت رپرهای حومۀ پاریس بودند و در موارد متعددی تنها تصمیم تحسین‌برانگیز پشتِ‌سرگذاشتن همۀ آن‌ها بود. در بین همۀ این رپرها، لا فوین پرآوازه‌ترینشان است که مرگ اوسئان را در آهنگی با نام «وقتی می‌میرم» آورده است (و چقدر رضایت‌بخش بود تصور اینکه مردم دنیا نادم و پشیمان کنار قبرت ایستاده‌اند): «روزی که می‌میرم، بعضی از این نابکارا همدردی می‌کنن بام / ولی وقتی قبض‌هام عقب می‌افتاد کجا بودن؟» اورلسان نیز که سفیدپوست -و ثروتمندترین رپر فرانسه- است یادداشت خودکشی صریحی نوشته: «امروز آخرین روز زندگیمه/ آخرین روزی که چشمامو می‌بندم، آخرین سکوتم/ خیلی وقته دنبال چارۀ این دردم/ حالا داره میاد و پیداست جلوی چشمم».

حال اگر فراتر از موسیقی رپ فرانسوی به قضیه نگاه کنیم، درمی‌یابیم که فرهنگِ نوجوانی متأثر از فانتزیِ «بیرون‌زدن از دنیا» به‌مراتب جهانی‌تر است. در اثبات اینکه چنین افکاری فقط از خودشان نبود، بسیاری از آنان که با اوسئان همدردی کردند اشعار خود را با ترجیع‌بندهایی از آهنگ‌های مشهور پاپ درمی‌آمیختند و با این کار غم تنهایی خود را با مُهر سلبریتی‌های جهانی تأیید می‌کردند. بعضی از آن‌ها گزیده‌هایی را از آهنگ موفق کارولین کاستا، ستارۀ پاپ فرانسه، وام گرفتند (کاستا در یک برنامۀ استعدادیابی تلویزیونی به شهرت رسیده)؛ آهنگ دربارۀ فردی است که -بنا به دلیلی که گفته نمی‌شود- دیگر نیست، اما یک بار دیگر آهنگْ قدرتش را از بیان پوچیِ وجود می‌گیرد، نه اظهار عشق یا اشتیاق.

مرگ اوسئان نخستین خودکشی‌ای بود که در بستر رسانه‌های اجتماعی امروزی به‌صورت زنده پخش شد. بااین‌حال، طی چند ساعتی که به تماشای ویدئوهای آنلاین اوسئان گذراندم، هرگز این احساس به من دست نداد که او از جنبه‌های دیگر غیرعادی است. در او خصوصیت‌هایی را می‌دیدم که این روزها برای بسیاری از مردم عادی است -و شاید برای خود من نیز عادی است، هرچند بین جوانان برجسته‌تر است: او دختری آرام، جدی و گهگاهی شوخ بود، نوتیفیکیشن‌های دائمی حواسش را پرت می‌کرد و کمی به خودش بی‌توجه بود. از خیلی جهات، به نظرم اوسئان کاملاً‌ نرمال بود و احساسم این است که استفادۀ او از اینترنت نیز با گذشت زمان متعارف‌تر خواهد شد.

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.