قصه ها و غصه هایم از خیابان جوادنیا در محله بهار تهران
یادداشت دکتر محسن اسماعیلی، حقوقدان و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران
از محله بهار در تهران كه گذر میكنید، تابلو كوچک خیابانی به نام شهیدان «جوادنیا» در چشم شما به بزرگی جهان هستی جلوه میكند. سپس در این خیابان، كوچهای با همین نام كنجكاوی شما را برمیانگیزد؛ به ویژه هنگامی كه در ابتدای بنبست دیگری باز هم با همین نام پرافتخار، تصویر چهار جوان رشید و زیبا چهره را میبینید كه دل از انسان میربایند. اینجا منزل برادران شهیدی است كه در فاصلهای كوتاه حماسهای جاودانه آفریدند.
توفیق تشرّف من به این خانه نورانی در اردیبهشت سال ۱۳۶۵ نصیب شد. عملیات فكّه تمام شده بود؛ «و ما چه می دانیم فكّه یعنی چه»؟! فکّه در ظاهر منطقهای بیابانی در شمال غربی خوزستان است و در واقع، آینه تمام نمایی برای تماشای مكرّر داستان كربلا در سال ۶۱ قمری، ولی این بار از سال ۶۱ شمسی و در ایران.
از آن سال، این بیابان خشك و بیانتها بارها و بارها شاهد تكرار قصّه راستقامتان عاشورا، تشنگیها و غربتها، فریادها و سكوتها، جان دادنهای تدریجی در برابر دیدگان یكدیگر، تیرهای خلاص و پیكرهای باقیمانده زیر خروار خروار شنهای روان بود و حالا در ابتدای سال ۶۵ بار دیگر دوستان بهشتیسیرت ما از همانجا به آسمان پر كشیده و حتی پیكرهای نازنینشان هم از چشمانمان پنهان مانده بود.
شهید «حبیب الله صوفی»، دوست و همدرس دوران كودكی من هم یكی از این شهابهای ثاقب بود كه دل برد و نهان شد. گوشه و كنار صحبت از شهادت او بود و من با دوستان دیگر از اینجا به آنجا دنبال یافتن خبری از او بودیم؛ دور از چشمان خانوادهاش.
عصر چهارشنبه هفدهمین روز اردیبهشت، «محمّد رحمانی» كه خودش نیز چند ماه بعد در عملیات كربلای پنج به شهادت رسید، آهسته با صدایی لرزان گفت: مثل اینكه حبیب هم شهید شده است! از منبع این خبر پرسیدم. پاسخ داد: «جوادنیا» كه از دوستان صمیمی او در پادگان و همرزمان وی در جبهه بوده، این خبر را تایید كرده است.
همین بهانه كافی بود كه دست سرنوشت پای ما را به این بیت نورانی باز كند. بالاخره خانه مادری «محمد» جوادنیا را كه در آن هنگام برادر سه شهید بود پیدا كردیم. همراه با دو تن از دوستان از راه پله تنگ و باریك آن خانه قدیمی به اتاق كوچكی در طبقه دوم رفتیم و پای صحبتهای محمّد نشستیم.
لاغر اندام و متین، خوش برخورد و شیرین سخن بود. در حالی كه بیست و دو سال بیشتر نداشت با صلابت و اقتدار سخن میگفت. حتی اشارهای هم به این نداشت كه داغ سه برادر بر دل دارد. آرام و با تبسّم اطمینان داد كه حبیب به شهادت رسیده است. گفت: شب عملیات در یك ستون پشت سر او بوده و خودش در تاریكی پیكر بیجان او را دیده ولی بازگرداندن اجساد مطهر شهیدان ممكن نبوده است. جهت اطمینانِ بیشتر نشانی برادر دیگری را هم داد كه با زحمت او را در اطراف كرج پیدا كردیم و جریان آن شب غمبار را برای ما تعریف و تایید كرد.
رابطه و دوستی ما به ظاهر طولی نكشید و كمتر از یكسال بعد محمد تخریبچی نیز در شلمچه به آرزویش رسید و از معراج برگشتگان را وانهاد، ولی هیچگاه یاد و نام او فراموش نشد و نخواهد شد. بعدها معلوم شد، نخستین برادرش، احمد از اعضای گروه شهید چمران بوده و در سال ۱۳۵۹به شهادت رسیده است. سپس، علی در شب عملیات بیت المقدس به دیدار حق شتافته است و یونس هم در صبح همان روز.
مادر این خانه، امّا خود داستانی دیگر دارد. او استوارتر از كوه ایستاد و نشان داد تاریخ دروغ نگفته است. زن میتواند تا این اندازه بزرگ و تاثیرگذار باشد. خَم به ابرو نیاورد و پشت دنیا را خَم كند. در دیدار با امام راحل(ره) از فرزندانش گفته بود؛ از اینكه یكی از آنان دوست داشته عباس صدایش كنند؛ چرا كه رشید و دلاور و نترس بوده است و آخر هم تشنه لب جان داده است.
امام گریسته بود و این مادر فرموده بود: آقا! گریه نكن! ما خودمان هم گریه نمیكنیم. این بچه ها را دادیم كه چشم شما را گریان نبینیم. میگفت: ما کجا و امّالبنین؟ همه ما و فرزندان ما به فدای فرزندان امّالبنین. و چه شگفتانگیز که در روز وفات مادر عباس(ع) در آرامگاه ابدی جای گرفت (یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ مطابق با ۱۳ جمادی الثانی).
ای كاش اصحاب هنر و قلم بتوانند به مدد الهی این حقیقت ناب را به صورتهای گوناگون روایت كنند تا رمز هویت و هستی ما آشكارتر شود، غبار غفلت از دلهایمان بزداید و از یاد نبریم كه در روز حساب باید پاسخگوی كدام نعیم و چه امانت سنگینی باشیم.
این خانه و اینگونه خانهها در كوچه پس كوچههای شهر ما درسآموز و یادآور این گفتار تكاندهنده پیشوای فقید است كه بر صندلی چوبین جماران میگفت: «انسان گمان میکند سعادتش به این است که چند تا باغ داشته باشد، چند تا ده داشته باشد در بانکها سرمایه داشته باشد در تجارت چه باشد، شاید انسان این گمان را میکند، لکن ما وقتی که ملاحظه میکنیم و سعادتها را سنجش میکنیم، میبینیم که سعادتمندها آنهایی بودند که در کوخها بودند. آنهایی که در کاخها هستند سعادتمند نیستند.
آن مقداری که برکات از کوخها در دنیا منتشر شده است هیچ در کاخها پیدا نمیشود. ما یک کوخ چهار پنج نفری در صدر اسلام داشتیم و آن کوخ فاطمه زهرا سلاماللهعلیها است. از این کوخها هم محقرتر بوده لکن برکات این چی است؟ برکات این کوخ چندنفری آن قدر است که عالم را پر کرده است از نورانیت و بسیار راه دارد تا انسان به آن برکات برسد. این کوخنشینان در کوخ محقر، در ناحیه معنویات آن قدر در مرتبه بالا بودند که دست ملکوتیها هم به آن نمیرسد؛ و در جنبههای تربیتی آن قدر بوده است که هرچه انسان میبیند برکات در بلاد مسلمین هست و خصوصاً در مثل بلاد ماها، اینها از برکت آنها است.»