چطور اینستاگرام به معبد فرقه‌ها تبدیل شد؟

محمد ملاعباسی

مبلغ/ شبکه‌های اجتماعی فرصت بی‌نظیری برای همۀ کسانی فراهم کرده‌اند که گمان می‌کنند راه نجات بشر را کشف کرده‌اند. مربی‌ها و گوروها و منتورهای خودخوانده در شبکه‌های اجتماعی حرف می‌زنند، مخاطبان و پیروانی برای خودشان دست و پا می‌کنند یا کسب‌و‌کاری راه می‌اندازند. از یک نگاه، این رفتارها بی‌شباهت به آنچه در فرقه‌ها انجام می‌شود نیست، اما از سوی دیگر شبکه‌های اجتماعی، برای همیشه، قواعد فرقه‌گرایی را تغییر داده‌اند.

به گزارش «مبلغ» به نقل از ترجمان، به‌عنوان آدمی که روزانه ساعت‌های نه‌چندان اندکی از وقتش را در شبکه‌های مختلف اجتماعی می‌گذراند، فکر می‌کنم بزرگ‌ترین مشکل شبکه‌های اجتماعی ناکارآمدبودنِ فاحش بخش «جست‌وجو» در آن‌هاست. پیداکردن محتوایی که قبلاً در اینستاگرام یا توییتر خوانده‌اید و جایی ذخیره نکرده‌اید، مخصوصاً اگر چند ماهی از آن گذشته باشد، اگر نشدنی نباشد، فقط با شانس و اقبال ممکن است. حتی گاهی فکر می‌کنم که بخش جست‌وجو در این شبکه‌ها به‌عمد تا این اندازه ابتدایی و بی‌فایده نگه داشته شده است تا بیش از اینکه کاربر بتواند فعالانه در آن‌ها دنبال محتوا بگردد، مجبور باشد به هوش مصنوعی شبکه اعتماد کند و جیره‌خوار آن شود. بااین‌همه، زیاد پیش می‌آید که موضوع یا عبارتی را در شبکه‌های اجتماعی جست‌وجو کنم.

مدتی پیش، زیر فشار کاری شدیدی بودم، اما تمرکز نداشتم و ساعت‌های متمادی، بی‌هدف، در اینستاگرام می‌چرخیدم. یک‌جا که واقعاً به مرزهای استیصال رسیده بودم، با خودم گفتم بیا در همین اینستاگرام دنبال تمرکز بگرد؛ شاید این زهر تریاک هم بشود. بخش اکسپلور را باز کردم -متناسب با ول‌چرخیدن‌های آن روزها، سرتاسر اکسپلورِ اینستاگرامم پر بود از شفق قطبی، سنگ‌های نیمه‌قیمتی، طراحی با مداد و پرندگان- و در نوار بالایش که به کاربر اجازۀ جست‌وجو می‌دهد نوشتم « تمرکز». فهرستی از صفحه‌ها آمد که در نام کاربری یا توضیحاتی که داشتند چنین کلماتی نوشته شده بود: «مربی تمرکز»، «کمپ تمرکز»، «کارگاه تمرکز و توجه»، «باشگاه متمرکزها» و از این قبیل. چندتا را باز کردم و وارد دنیایی شدم که تا آن روز اگرچه نمونه‌هایش را گذری دیده بودم، اما هیچ‌وقت جدی نگرفته بودم. بیشتر صفحه‌ها نوعی آلبوم تک‌نفرۀ تکراری بود. احساس می‌کردی صاحب صفحه با دو سه دست لباس، رفته آتلیه و به عکاس گفته از من تعدادی عکس بگیر، همه خیلی جدی، همه خیره به افق، همه غرق در اندیشه. بعد روی هر کدام از این عکس‌ها جملاتی نوشته و در صفحه‌اش بارگذاری کرده است.

در نگاه اول، صفحه‌هایشان به‌ نظرم خسته‌کننده و یکنواخت آمد. نه تنوع رنگ داشت، نه حتی حال‌وهوای عکس‌ها عوض می‌شد. شبیه بنرهایی بود که مدرسه‌ها برای تجلیل از دانش‌آموزانی که معدل بالا گرفته‌اند روی دیوار می‌چسبانند. بعد فکر کردم که شاید این از ملزومات تمرکز باشد. یعنی احتمالاً آدمی که می‌خواهد در صفحه‌اش دیگران را به تمرکز دعوت کند نباید چندان رنگ‌و‌لعاب صفحه‌اش را زیاد کند، چون نقض غرض خواهد شد. معمولاً هروقت که یکی از آن‌ها را باز می‌کردم، ده‌ها استوری داشتند. آنجا از طرفدارانی که گفته بودند با آموزه‌های آن‌ها زندگی‌شان زیرورو شده است تشکر می‌کردند، یا سؤالاتی را که در خصوصی از آن‌ها پرسیده بودند جواب می‌دادند. وقتی زیر هر فرسته بخش نظرات را نگاه می‌کردی، صدها ایموجیِ تشویق، «احسنت»، «دقیقاً»، «درود» و «مثل همشه عالی» پشت سر هم ردیف شده بود. انگار نوعی آیینِ پرستش در جریان بود و این مربیان تمرکز مثل نجات‌دهندگانی آمده بودند تا دست فالوئرهای گمگشته‌شان را بگیرند و به ساحل خوشبختی برسانند. البته در بیشتر صفحه‌ها، برای مشتاق‌ترها، راه‌هایی تعبیه شده بود تا بیشتر و سریع‌تر پیشرفت کنند. بعضی از صفحه‌ها «کره‌های سنگی» می‌فروختند که هنگام تمرکز باید در دستتان می‌چرخاندید، یا گیاهانِ مقدسی که می‌توانستید دود کنید تا محیط برای تمرکز بیشتر مساعد شود و، درنهایت، اگر واقعاً می‌خواستید به‌ جایی برسید، بهتر بود در کلاس‌های آنلاین یا حضوری مربی ثبت‌نام می‌کردید تا به‌صورت خصوصی یا نیمه‌خصوصی تکنیک‌های تمرکز را یاد بگیرید. در هر صفحه، دنیایی شلوغ و پرهیاهو زیرِ آن آلبومِ تکراری عکس‌ها در جریان بود، دنیایی که زبان و کلمات خاص خودش را داشت، آیین‌ها و منسک‌های منحصربه‌فردی در آن جاری بود و راه ویژه‌ای را برای زندگی پیشنهاد می‌داد.

این دنیاها را که تعدادشان کم نیست و به مربی‌های تمرکز هم محدود نمی‌شود چطور باید تحلیل کرد؟ کاری که این کوچ‌ها و منتورها و گوروهای خودخوانده می‌کنند چیست و چطور این‌همه پرطرفدار شده است؟ آیا باید آن‌ها را فرقه‌هایی خطرناک و مسموم‌کننده به‌ شمار آورد که منبع جعلیات و خرافاتِ آرامش‌بخش‌اند، یا شیوه‌های جدید طرفداری و همبستگی؟

سال ۲۰۱۲ که اینستاگرام به راه افتاد، آماندا مونتل دانشجوی زبان‌شناسی بود. وقتی برنامه را نصب کرد، اولین کلمه‌ای که نظرش را جلب کرد «فالوئر» بود. فیس‌بوک کسانی که صفحۀ کسی را دنبال می‌کردند «دوست» می‌نامید، اما «فالوئر» -به ‌معنی پیرو یا دنبال‌کننده- زنگ متفاوتی در گوش او داشت. او این واژه را از زبان پدرش فراوان شنیده بود.

پدر آماندا، وقتی چهارده ساله بود، بدون آنکه حق انتخاب داشته باشد، به اجتماعی فرقه‌گونه به نام سینانون پیوست که در بیابان‌های اطراف سان‌فرانسیسکو زندگی می‌کردند. سینانون در آغاز جایی بود برای مراقبت از معتادانی که به‌خاطر شدت وابستگی‌شان به مواد مخدر از جامعه رانده شده بودند. اما بعداً هر کسی که به شیوۀ زندگی اشتراکی آنجا علاقه‌مند بودند نیز می‌توانست به آن ملحق شود. رهبران سینانون ادعا می‌کردند که این اجتماع را به شیوه‌ای سوسیالیستی اداره می‌کنند. بچه‌ها را در پادگان مخروبه‌ای چند مایل دورتر از پدر و مادرهایشان نگه می‌داشتند، خیلی از زوج‌ها بعد از پیوستن به سینانون به دستورِ رئیس فرقه، «چاک» (نام اصلی‌اش چارلز دیدریش بود)، از هم جدا می‌شدند و با کسان دیگری ازدواج می‌کردند. هیچ‌کس حق نداشت بیرون از اجتماع سینانون کار کند یا به مدرسه برود یا زندگی خصوصی‌ای دور از چشم دیگران داشته باشد. کانونِ این اجتماعْ آیینی پرجزئیات و هرروزه بود که به آن «بازی» می‌گفتند. چاک می‌گفت بازی نوعی «درمان تهاجمی» برای خلاصی از عادات بد است. هر روز عصر، اعضای سینانون حلقه‌هایی تشکیل می‌دادند و چند ساعت مشغول نوعی «حقیقت‌گویی فاش» دربارۀ یکدیگر می‌شدند. طی این بازی افراد آماج نقد -و گاهی تحقیر و توهین‌- دیگران قرار می‌گرفتند و قرار بود که با این روش پاک‌تر و آزادتر شوند. پدر آماندا، بعد از سه سال، از این فرقه گریخت، به دانشگاه رفت و به عصب‌شناسی متخصص تبدیل شد. بااین‌حال، داستان‌هایی که از فالوئرهای چاک در آن فرقه تعریف می‌کرد جزءِ خاطرات پررنگ آماندا در دوران کودکی بود.

مونتل به یاد می‌آورد که وقتی کلمۀ «فالوئر» را در اینستاگرام دید، رو به دوستانش کرد و گفت «این برنامه را برای فرقه‌ها ساخته‌اند؟ حالا همه به فکر این نمی‌افتند که یک فرقۀ کوچک برای خودشان به راه بیندازند؟». طولی نکشید که سؤال مونتل به جواب رسید. با فراگیرشدن اینستاگرام، هزاران نفر بساط معنویت‌های جایگزینشان را آنجا پهن کردند. طالع‌بین‌ها، شمن‌ها، پیشگوهای وایکینگی، مروجان حکمت‌ سرخ‌پوستی، کاهنانِ خودخواندۀ معابد باستانی، منجمانی که بر اساس اصول کهن ستاره‌بینی هر شب اعلام می‌کردند که هر زمانی برای چه کارهایی خوب است و سمت چه کارهایی نباید رفت. کافی بود «سابسکرایب کنید تا به مراحل بالاتر هستی دسترسی پیدا کنید، به ورای زمین، زمان و حتی به آن سوی مرگ».

شبکه‌های اجتماعی فرصت بی‌نظیری برای «مرئی‌شدن» این محفل‌ها به وجود آورد، اما ماهیت آن‌ها را نیز از جهات مهمی تغییر داد. بنابراین اگر بخواهیم صفحاتی را که در شبکه‌های اجتماعی حول چنین عقایدی ساخته شده‌اند «فرقه» بدانیم، احتمالاً باید در تعاریفِ سنتی‌مان از این واژه بازبینی کنیم. فرقه‌ها، پیش از آنکه در دهۀ ۱۹۷۰ میلادی به هراس اخلاقیِ فراگیری تبدیل شوند، عمدتاً انشعاب‌هایی مذهبی قلمداد می‌شدند که حاصلِ اختلاف‌نظرهایی بودند که در میان پیروان یک آیین به وجود می‌آمد. اما چند اتفاق مشخص مسئلۀ «فرقه‌ها» را از حاشیه‌های بی‌سروصدای اجتماع به مرکز بحث‌ها منتقل کرد. هولناک‌ترین آن‌ها رویداد تکان‌دهنده‌ای بود که در جیمزتاون، محلِ تجمع اعضای «معبدِ خلق»، در ۱۸ نوامبر ۱۹۷۸ افتاد و به مرگ بیش از نهصد نفر منجر شد.

معبدِ خلق کلیسایی بود که کشیشی رادیکال به نام جیم جونز، در سان‌فرانسیسکو، تأسیس کرده بود. در فضای آشفتۀ سال‌های جنگ ویتنام، جونز سخنرانی‌های پرشوری علیه سرمایه‌داری و جنگ‌افروزی در آمریکا می‌کرد و درنهایت به پیروانش اعلام کرد که «آمریکا دیگر جای زندگی نیست». به‌این‌ترتیب با چند صد نفر از پیروانش به منطقه‌ای جنگلی در گویان، کشوری کوچک در کارائیب، رفتند و آنجا سکونتگاهی ساختند و نام جونزتاون را بر آن گذاشتند. بعد از مدتی گزارش‌هایی از شکنجه و زندانی‌شدن طرفداران او در جونزتاون به آمریکا رسید و با درخواست خانواده‌های مهاجران، لئو رایان، سناتور ایالت کالیفرنیا، همراه با گروهی از خبرنگاران به‌صورت غیررسمی به جونزتاون سفر کرد تا وضعیت زندگی در بهشتِ جونز را از نزدیک بررسی کند. رایان با یکی از اعضای بلندپایۀ معبد خلق دوستی دیرینه داشت و از این فرصت استفاده کرد تا اجازۀ سفر به جونزتاون را به دست آورد. بعد از اقامتی چهارروزه، رایان با همراهانش به‌سمت باند فرودگاهی محلی رفتند تا به آمریکا بازگردند. جونز که شدیداً نگران تبعات حقوقی و رسانه‌ای سفر رایان بود، بلافاصله به محافظان مسلح فرقه (که نامشان را بریگارد سرخ گذاشته بود) دستور داد تا سناتور و همراهانش را به قتل برسانند. روی باند فرودگاه درگیری مسلحانۀ شدیدی رخ داد که طی آن رایان و چندنفر از همراهانش کشته شدند. خلبان و چند خبرنگار دیگر اگرچه زخمی شدند، اما توانستند از مهلکه بگریزند. چند ساعت بعد، جونز تمام ساکنان معبد خلق را به سرسرای اصلیِ سکونتگاه فراخواند. سخنرانی پرشوری کرد دربارۀ اینکه «لحظۀ رهایی نهایی» فرا رسیده است و باید همۀ اعضای معبد دست به «خودکشی انقلابی» بزنند و با این‌کار «در تاریخ ماندگار شوند و به آیندگان بگویند که خودشان انتخاب کرده‌اند که چگونه بروند، و مسئولی‌شان برای انکار سرمایه‌داری و حمایت از سوسیالیسم» را به انجام برسانند. سپس اعلام کرد که سناتور رایان کشته شده و «عدالت در حق او اجرا شده است». بلافاصله نگهبانان مسلح جمعیت را محاصره کردند و دیگر کسی اجازه نداشت جلسه را ترک کند. حرف‌های آن روز جونز در سرسرا روی نوار کاستی که بعدها پیدا شد ضبط شده بود.

خودکشی انقلابی قرار بود با محلول سنایوری انجام شود که اعضا باید آن را از طریق سرنگی بدونِ سوزن داخل دهانشان می‌ریختند. اولین داوطلب زنی بود که با نوزادی که در بغل داشت جلو آمد، ابتدا محلول را در دهان نوزادش ریخت و سپس خودش زهر خورد. اعضا یکی‌یکی جلو می‌آمدند، سرنگ را در دهانشان خالی می‌کردند و سپس از سرسرا خارج می‌شدند. بعد از چند دقیقه زهر روی اولین داوطلب‌ها اثر کرد و صدای ضجۀ بچه‌ها و ناله‌های دردناک به گوش می‌رسید. جونز در میان هیاهو مرتباً تکرار می‌کرد که «از این فریادها نترسید. اگر بدانید چه چیز پیش رویتان است، مرگ را یک‌ میلیون بار به ده روز زندگی در این دنیا ترجیح خواهید داد». تعدادی از اعضا تردید کردند و کوشیدند فرار کنند، اما به‌زور مسموم شدند. وقتی کار به پایان رسید، بیش از نهصد جسد در اطراف سرسرای اصلی جونزتاون روی زمین افتاده بودند. ۳۰۴ نفر از آن‌ها کودک بودند.

خبر خودکشی جمعی در جونزتاون مثل بمبی در جهان منفجر شد. تا قبل از ۱۱ سپتامبر، این واقعه بزرگ‌ترین کشتارِ دسته‌جمعی شهروندان آمریکایی در تاریخ این کشور بود. هر چیزی که ربطی به جونزتاون پیدا می‌کرد، از کمونیسم و سوسیالیسم بگیرید تا کناره‌گیری از زندگی شهری و اجرای آیین‌های جمعیِ نامتداول، به هراس‌هایی اخلاقی تبدیل گردید. رسانه‌های آمریکا از روابطِ ادعایی فرقه با سفارت شوروی در گویان کمال استفاده را کردند تا رقبایشان در جنگ سرد را شیطانی و خطرناک جلوه دهند و بحث از فرقه‌ها برای سال‌ها به یکی از دغدغه‌های فرهنگی رایج تبدیل شد.

به‌این‌ترتیب، فرقه‌ها نیز به جزئی از ملغمۀ رنگارنگِ «جنبش‌های ضدفرهنگ» تبدیل شدند که در آن سال‌ها در اوج بودند. فرهنگ غالب در آمریکای دهۀ ۷۰ از سوی گروه‌های مختلفی از جوانان شدیداً انکار می‌شد. جنبش‌های حقوق مدنی نژادپرستی رایج در آمریکا را تقبیح می‌کردند، فمینیست‌ها علیه تبعیض جنسیتی شوریده بودند، و هیپی‌ها زندگیِ اتوکشیدۀ شهری و سرمایه‌داری و پول‌پرستی را نفی می‌کردند. هر شکلی از شورش علیه آداب و رسوم سنتی مورد استقبال قرار می‌گرفت، هر نوع تجربۀ جدیدی پاس داشته می‌شد، از ستایش مواد مخدر بگیرید تا روابط آزاد جنسی و خلاقیت‌های هنری عجیب‌و‌غریب و البته آزمون‌های روحی و معنویِ تازه‌ای که خیلی از فرقه‌ها از دامن آن برمی‌خاستند. داستان معبد خلق به پایان رسید، اما همچنان صدها فرقۀ بزرگ و کوچک جوانان سرخورده را به خود جذب می‌کردند. سه سال بعد از کشتار جونزتاون، طرفداران اُشو، گوروی هندی، مزرعه‌ای ۲۶هزار هکتاری را در اورگن خریدند و آنجا شهرِ جدید «راجنیش پورام» را بنا نهادند تا زندگی را برپایۀ «عشق، مهربانی و مراقبه» بنا کنند. هم‌زمان، جنبش دینی «دروازۀ بهشت» در حال جذبِ نیروهای تازه در «دینِ یوفو» جدید خودش بود که قرار بود پیروانش را به هستی‌های سطحِ بالاتر انتقال دهد و حیات جاودانه را برایشان رقم بزند. پیروان این فرقه هم بعد از فراز و فرودهای بسیار در سال ۱۹۹۷ دست به خودکشی جمعی زدند و جسد ۳۹ نفر از آن‌ها در خانۀ اجاره‌ای بزرگی که مرکز تمرینات معنوی‌شان بود پیدا شد. تکرار اینچنین اتفاقاتی سؤالات بزرگی ایجاد کرده بود: چرا جوانان جذب این گروه‌ها می‌شوند؟ خصوصیات آن‌ها چیست؟ و چطور بعضی از آن‌ها موفق می‌شوند اعضایشان را قانع کنند تا دست به رفتارهایی افراطی مثل قتل و خودکشی بزنند؟

روان‌شناسان، جامعه‌شناسان، دین‌پژوهان و دیگر متخصصان علوم انسانی تحقیقات وسیعی دربارۀ فرقه‌ها انجام داده‌اند. بوز هرینگتون در مقاله‌ای در آتلانتیک می‌گوید در قدم اول باید تفاوتی قائل شویم بین گروه‌های دینی بی‌خطر و گروه‌های افراطی. او روزنامه‌نگاری تحقیقی‌ است که خود سال‌ها عضو یک فرقۀ افراطی بود و بعد از آن‌ها گسست و مطالعه دربارۀ سازوکار فرقه‌ها را شروع کرد. از نظر هرینگتون، ممکن است هر گروهی دارای «عقاید عجیب‌و‌غریب» باشند و انواع و اقسامی از آیین‌های جمعی را به جای آورند. اما فقط دستۀ کوچکی از این گروه‌ها راهِ افراط را در پیش می‌گیرند و به فرقه‌هایی خطرناک تبدیل می‌شوند. فرقه‌های خطرناک معمولاً در چند خصیصه مشترک‌اند، از جمله اینکه در همۀ آن‌ها به انحای مختلف با انتقاد و تردید دربارۀ حرف‌ها و تصمیمات رهبران مخالفت می‌شود و از اعضا می‌خواهند تا اطاعتی بی‌چون‌و‌چرا از خودشان نشان بدهند؛ منزوی‌کردن اعضا و مجازات آن‌ها در صورت تمایل به ترک گروه خصیصۀ مشترک دیگری است که اهمیت زیادی در افراطی‌شدن گروه دارد و درنهایت تلاش برای ساختنِ هویتی جدید از طریق تغییر اسم اعضا، بیرون‌کشیدن آن‌ها از مناسبات خانوادگیِ قبلی‌شان و ترغیب آن‌ها به ستیزۀ فکری و رفتاری با عرف‌های جامعه. بدین‌ترتیب نوعی نگرشِ سرسختانۀ «ما در برابر آن‌ها» در این گروه‌ها شکل می‌گیرد که می‌تواند اعضا را قانع کند تا علیه «دشمنان» خودشان به جنگ برخیزند. درمقابل، هر چه گروه بازتر باشد و تلاش نکند تا خدمت به فرقه را به یگانه وظیفۀ اعضای خود تبدیل کند، احتمال کمتری دارد که به افراطی‌گری کشیده شود یا به اعضای خود آسیب‌های جبران‌ناپذیر بزند.

حالا می‌توانیم به سؤالی بازگردیم که در ابتدای این نوشته مطرح کردیم: آیا این صفحه‌های پرطرفدارِ معنویت‌های جایگزین در شبکه‌های اجتماعی را می‌شود فرقه نامید؟ آماندا مونتل، در کتاب جدید خود، فرقه‌گرا: زبان تعصب، این سؤال را از منظر تازه‌ای می‌کاود. از نظر مونتل، گوروهای اینستاگرامی، اگرچه مانندِ اسلاف خود، به‌شکل خستگی‌ناپذیری به فالوئرهای خود وعده‌های عجیب‌و‌غریب می‌دهند و آن‌ها را به وفاداری و پیروی دعوت می‌کنند، اما از برخی از سمی‌ترین قابلیت‌های رهبران قبلی محروم‌اند. مهم‌تر از همه اینکه آن‌ها تا وقتی فعالیت‌هایشان به سطح شبکه‌های اجتماعی محدود است، نمی‌توانند پیروانشان را از نظر فیزیکی تهدید یا منزوی کنند. حتی پروپاقرص‌ترین فالوئرهای این گوروها نیز، در مقایسه با اعضای فرقه‌های قدیمی، آزادی قابل‌توجهی برای ترک‌کردن گروه و شنیدنِ حرف‌های دیگران دارند. با‌این‌حال، نباید گمان کرد که دوران فرقه‌ها کاملاً به‌پایان رسیده است. اگر حرف مارکس دربارۀ دوران ما نیز درست باشد که «هر آنچه سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود»، می‌توانیم بگوییم که فرقه‌ها هم حالت سخت خود را از دست داده‌اند، اما دودی که از آن‌ها باقی مانده در جای‌جای جهان فرهنگی امروز استشمام می‌شود. آشکارترین جلوۀ این حضور را می‌توان در تکثیر و رواج عناصر زبانی‌ای دانست که مشخصۀ زبانِ «فرقه‌گرا» هستند.

مونتل در کتاب تحسین‌شدۀ خود توضیح می‌دهد که چطور کلیشه‌های اندیشه‌خفه‌کن، دوگانه‌سازی‌های «ما در برابر آن‌ها»، بیگانه‌هراسی، ارعاب‌افکنی و جعلیات که خصوصیاتِ ویژۀ سخنرانی‌هایی بود که امثال جیم جونز ایراد می‌کردند حالا به الگویی تبدیل شده است که حتی رهبران سیاسی عالی‌رتبه از آن‌ها استفاده می‌کنند. این زبان فرقه‌گرایانه، که اثر آن را از سیاست و رسانه، تا باشگاه‌های ورزشی، تبلیغات تلویزیونی، کلیپ‌های کوتاهی که برای یکدیگر می‌فرستیم و صفحات شلوغ شبکه‌های اجتماعی می‌شود دید، آرام و ناخودآگاه، تبعات پیوستن به یک فرقه را به بار می‌آورند، حتی وقتی که بدون مزاحمت، در خانه‌های خودمان نشسته‌ایم. این عناصر زبانیْ جذاب و اغواگرند و ما را عادت می‌دهند تا به گفتارهایی توجه نشان دهیم که جنجالی، افراطی و متعصبانه‌ باشند. بااین‌همه، چه کسی است که گاهی دلش نخواهد به جمعی عجیب‌و‌غریب بپیوندد؟ ما انسان‌ها نیاز عمیقی به تجربه‌های جمعی داریم. در ماهیت ماست که بخواهیم دوشادوش دیگران به چیزی ایمان بیاوریم و برای رسیدن به هدفی تلاش کنیم.

مونتل، در جمع‌بندی خود در کتاب فرقه‌گرا، نکتۀ مهمی را در این زمینه یادآوری می‌کند: شناخت فرقه‌ها و الگوهای زبانی و رفتاری آن‌ها نباید به جمع‌هراسی، یا وسواسی ناخوشایند در پرهیز از رفتارهای فرقه‌ای منجر شود. بلکه کافی است که ابزارهایی داشته باشیم تا بتوانیم آنچه می‌شنویم را به ‌شکلی انتقادی ارزیابی کنیم، هر جا لازم شد صحت‌سنجی کنیم و همیشه به خاطر داشته باشیم که زندگی پیچیده‌تر از آن است بشود آن را در یک نفر یا یک گروه خلاصه کرد.

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.