ماجرایی شگفت‌آور از داستان قضاوت‌های امیرالمومنین علیه السلام

شرح روایتی برای فکر و فرهنگ دین برگزیده از درس‌های قضاوت‌های امیرالمومنین علیه السلام را می‌خوانید.

به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، ماجرایی شگفت‌آور از درس‌های قضاوت‌ امام علی(ع) را می‌خوانید:

ابن‌عباس می‌گوید: روزی عمر در زمان خلافتش برای ادای فریضه صبح به مسجد آمد دید كسی در محراب خوابیده است، عمر به غلام خود گفت: او را برای نماز خواندن بیدار كن، غلام پیش رفت، دید لباس زنانه به تن دارد، تصور كرد زنی از انصار است او را حركت داد، ولی حركت نكرد، معلوم شد مردی است در لباس زنان كه سرش بریده شده است.

عمر دستور داد كشته را در گوشه‌ای از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جای آورد، پس از نماز به حضرت امیر علیه‌السلام عرضه داشت: نظرتان در این قضیه چیست؟

آن حضرت فرمود: بگو كشته را دفن كنند و منتظر باش تا كودكی را در همین محراب ببینی.

عمر گفت: از كجا می‌گویی؟

علی علیه‌السلام: برادر و حبیبم رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا از این ماجرا خبر داده است. و چون نه ماه گذشت روزی عمر برای نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صدای گریه طفلی به گوشش رسید. گفت: راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت: نوزاد را از میان محراب بردارد و پس از ادای نماز، طفل را آورد و در پیش روی حضرت علی علیه‌السلام گذاشت. امیرالمومنین فرمود: دایه‌ای از انصار پیدا كنند تا از طفل نگهداری نمایند. تولد كودك در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دایه طفل را پس از نه ماه در روز عید فطر بیاورید.

دایه طفل را در موقع مقرر، دایه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امیر علیه‌السلام آورد، حضرت به او فرمود: كودك را در محل نماز عید ببر و بنگر هر زنی را كه كودك را از تو گرفت و صورتش را بوسید و به وی گفت: ای ستمدیده، فرزند زن ستمدیده! و ای فرزند مرد ستمگر! او را بگیر و به نزد من بیاور!

دایه، طفل را در آن جا برد، دید زنی از پشت سر او را صدا می‌زند و می‌گوید: تو را به حق محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله اندكی توقف كن! دایه ایستاد آن زن رسید و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسید و به او گفت: ای مظلوم، فرزند مظلومه! و ای فرزند مرد ظالم! چقدر به كودك مرده من شباهت داری، و آن زن بسیار زیبا بود، و هنگامی كه طفل را به دایه رد كرد و خواست برود، دایه دامنش را چسبید.

زن گفت: مرا رها كن!

دایه گفت: تو را رها نمی‌كنم تا به نزد علی بن ابیطالب ببرم، زن مضطرب شد و گفت: علی مرا در میان مردم رسوا می‌كند و اگر چنین كنی در روز قیامت با تو مخاصمه خواهم كرد، دایه حرفش را گوش نكرد و خواست او را ببرد در این موقع زن به دایه گفت: مرا رها كن تو را به خانه می‌برم و دو برد یمنی و یك حله صنعایی و سیصد درهم هجری به تو می‌دهم، دایه قبول كرد و با زن به خانه رفت، و اموال را گرفت، آنگاه به دایه گفت: اگر طفل را در روز عید قربان بازآوری همین هدایا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عید برگشتند امیرالمومنین علیه‌السلام دایه را طلبیده به وی فرمود: ای دشمن خدا! سفارش مرا چه كردی؟

دایه گفت: كسی را ندیدم.

آن حضرت به وی فرمود: به حق صاحب این قبر (اشاره به قبر پیغمبر) دروغ می‌گویی. آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه‌ای داد و گفت: اگر در روز عید قربان او را بیاوری همین هدایا را نیز به تو خواهم داد. دایه بر خود لرزید و گفت: ای پسر عم رسول خدا! مگر غیب می‌دانی؟!

علی علیه‌السلام فرمود: جز خدا كسی غیب نمی‌داند ولیكن رسول خدا صلی الله علیه و آله این قضیه را به من خبر داده است.

زن گفت: بهترین گفتار، گفتار راست است. و ماجرا همان بود كه فرمودید، اكنون اگر دستور دهید زن را حاضر كنم.

علی علیه‌السلام فرمود: هنگامی كه آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل دیگری منتقل شد، حال باید صبر كنی تا روز عید قربان او را بیاوری تا خداوند از سر تقصیر تو درگذرد. زن گفت: اطاعت می‌كنم. و چون روز عید قربان شد دایه به آن محل رفت و زن نیز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسید و آنگاه به دایه گفت: با من بیا تا آنچه به تو وعده داده‌ام به تو بدهم.

دایه گفت: هرگز تو را رها نمی‌كنم، در این موقع زن سر به سوی آسمان بلند كرده به درگاه الهی عرضه داشت: ای فریادرس درماندگان! و ای پناه دردمندان!.

و آنگاه با دایه به مسجد رفت. و چون بر حضرت علی علیه‌السلام وارد گردید، آن حضرت به وی فرمود: تو می‌گویی یا من بگویم؟!

زن: خودم می‌گویم.

علی علیه‌السلام پس بگو!

زن: من دختر مردی از انصارم، پدرم عامر بن سعد خزرجی در یكی از غزوات رسول خدا صلی الله علیه و آله در ركاب آن حضرت كشته شد. مادرم نیز در عهد خلافت ابوبكر از دنیا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسایه انس می‌گرفتم، و یك روز كه با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم، پیرزنی فرتوت كه تسبیحی در دست داشت، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا این كه به من رسید گفت: اسم تو چیست؟

گفتم: جمیله.

دختر كیستی؟

دختر عامر انصاری.

پدر داری؟

خیر.

ازدواج كرده‌ای؟

نه.

پس به حال من ترحم نموده گریه كرد و گفت: مایل نیستی زنی نزد تو آمده به تو كمك كند و انیس و مونس تو باشد.

دختر: بله مایلم.

پیرزن: من حاضرم برای تو مادری مهربان باشم، من خوشحال شده گفتم: بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبی از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شیر و خرما برایش مهیا كردم و چون آنها را دید گریه كرد، گفتم: چرا گریه می‌كنی؟

پیرزن: دخترم! خوراك من عبارت است از یك نان جو یا اندكی نمك و باز هم گریه كرد و گفت: حالا هم وقت غذا خوردنم نیست، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا می‌خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا این كه از نماز عشاء فارغ گردید، من یك قرص نان جو و مقداری نمك برایش آوردم آنگاه به من گفت مقداری خاكستر برایم بیاور، چون آوردم خاكسترها را با نمك مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار كرد و باز به نماز ایستاد و تا سپیده دم نماز خواند و من چون این رفتار را از او دیدم به وی نزدیك شده بر سرش بوسه زدم و گفتم: برایم دعا كن، خداوند مرا بیامرزد؛ زیرا دعای تو مستجاب است. در این موقع به من گفت: تو دختری زیبا هستی و من هنگامی كه از خانه خارج می‌شوم بر تو می‌ترسم تنها بمانی، باید زنی در كنار تو باشد، و من دختری عابده و خردمند دارم كه از تو بزرگتر است، اگر بخواهی او را نزد تو بیاورم تا یار و همراز تو باشد.

گفتم: چرا نخواهم؟

پس برخاست و از خانه بیرون رفت ولی پس از زمانی خود تنها برگشت.

گفتم: چرا خواهرم را به همراه نیاوردی؟

گفت: دختر من با كسی انس نمی‌گیرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زیاد رفت و آمد می‌كنند و مزاحم انجام عباداتش می‌شوند.

گفتم: تا موقعی كه دختر تو در خانه من است نمی‌گذارم كسی به خانه بیاید، پیرزن رفت و پس از ساعتی برگشت و زنی با او بود كه تمام بدن را در لباسش پیچانده بود و فقط چشمانش پیدا بود، و بر در اتاق ایستاد، گفتم: چرا داخل نمی‌شوی؟

عجوزه گفت: از دیدار تو چنان خوشحال شده كه از خود بیخود گشته است.

گفتم: الان می‌روم در خانه را می‌بندم تا كسی وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبیده و گفتم صورتت را باز كن، ولی قبول نكرد، پس رویش را از سرش برداشتم ناگهان دیدم جوانی است با ریش سیاه و دست و پا خضاب بسته با لباس زنان، پس من زاری و فزع نموده به او گفتم: چرا مرتكب چنین جنایتی شدی؟! برخیز و از خانه بیرون شو! مگر از سطوت عمر نمی‌ترسی؟ و خواستم از او دور شوم كه بناگاه به من چسبید و من در دستش مانند گنجشكی بودم در چنگال عقابی پس با من مباشرت نمود و از شدت مستی كه داشت بر زمین افتاد و بیهوش گردید، و من با كاردی كه بر كمرش بسته بود سر از بدنش جدا كردم و به درگاه خدا عرضه داشتم:

خدایا! تو می‌دانی كه این مرد به من ستم نموده و مرا رسوا كرده است و من بر تو توكل می‌كنم، ای خدایی كه هرگاه بنده‌ای بر او توكل كند او را كفایت نماید! ای خدایی كه نیكو پرده پوشی. و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم، و از او آبستن شدم. و چون فرزند را زاییدم، خواستم او را بكشم ولی گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افكندم. این ماجرای من بود ای پسر عم رسول خدا!

عمر گفت: گواهی می‌دهم كه از رسول خدا شنیدم كه فرمود: من شهر علمم و علی در آن است.

و نیز فرمود: برادرم علی بحق سخن می‌گوید.

و آنگاه گفت: یا اباالحسن! حكم آنان چیست؟

امیرالمومنین علیه‌السلام فرمود: مقتول دیه‌ای ندارد؛ زیرا مرتكب گناهی بزرگ شده است و بر زن حدی نیست؛ زیرا بدین عمل مجبور شده، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بیاور تا حق خدا را از او بگیرم.

زن گفت: سه روز به من مهلت بدهید، امیرالمومنین به دایه فرمود: فرزند را به مادرش رد كن! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوی پیرزن از خانه بیرون رفت و ناگهان او را در كوچه‌ای دید، پس او را بگرفت و كشان كشان به نزد علی علیه‌السلام آورد، چون به نزد حضرت رسیدند، حضرت علی علیه‌السلام به پیرزن فرمود: ای دشمن خدا! می‌دانی كه من علی بن ابیطالب هستم و علم من علم پیامبر صلی الله علیه و آله است اكنون حقیقت حال را بگو!

پیرزن گفت: من این زن را نمی‌شناسم و از قضیه اطلاعی ندارم!

امیرالمومنین به وی فرمود: قسم می‌خوری؟

پیرزن: آری.

حضرت به او فرمود: دستت را روی قبر رسول خدا بگذار و سوگند یاد كن، و چون پیرزن سوگند یاد كرد ناگهان صورتش سیاه شد. امیرالمومنین علیه‌السلام دستور داد آیینه‌ای آوردند، و چون پیرزن در آیینه نگاه كرد و صورت خود را سیاه دید از روی ندامت صیحه زد، علی علیه‌السلام به درگاه خدا عرض كرد: بار خدایا! اگر این زن راستگوست صورتش را سفید گردان، ولی آن سیاهی برطرف نشد، حضرت به وی فرمود: چگونه توبه كرده‌ای با آن كه خداوند از سر تقصیر تو نگذشته است؟!

آنگاه عمر دستور داد پیرزن را از مدینه خارج كرده سنگسارش نمایند. [١] .

ابن‌ابی‌الحدید این قضیه را بطور اختصار نقل كرده و می‌گوید: این ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است.

[١] درر المطالب.

منبع: غدیرستان

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.