خدای موسی هنوز زنده است

مبلغ/ من برای خانه و زندگی خودمان نمیروم مادر! این‌ها که امروز زمین ما را گرفته‌اند به این محدوده راضی نمی‌شوند! ارض الله واسعه! زمین خدا بزرگ است و این‌ها شکمشان سیر نمی‌شود! اگر جلویشان نایستیم دنیا را می‌گیرند.

به گزارش «مبلغ» به نقل از «حوزه نیوز»، حجت‌الاسلام سید مصطفی موسوی به مناسبت مصاف این روزهای فلسطینی‌ها با صهیونسیت‌ها، عکسی از یک مبارز فلسطینی را در صفحه مجازی‌اش منتشر کرده و در کنار آن نوشته است:

مادر باز غر میزند که کجا میخواهی بروی؟! باز مثل هربار آرام جوابش میدهم که هنوز کارم نصف و نیمه مانده! کمی معصومیت چاشنی صدای پر از لرزه‌اش می‌کند و می‌گوید: «نیمی از تنت‌ را دادی! از جان نیمه‌ی دیگرش چه میخواهی؟!» بعد هراسان میرود کنار پنجره‌ی چوبی خانه، به دستان چروکیده‌ی لرزانش نگاه میکنم که شیشه را باز میکند، بوی تند چوب سوخته و آتش همراه صدای داد و فریاد به مصاف بوی غلیظ عود و موسیقی عربیِ رادیوی خانه میرود.

دستش را بلند میکند، اشاره انگشتش از کوچه‌ی باریک و درختان زیتون و بچه‌های پابرهنه، میرود تا پرچمِ سفید و ستاره‌ی شش پرِ آبیِ سر کوچه. صدایش را پایین می‌آورد و به ناله میگوید: «این گرگ، ماه دیده! بیا و از خر شیطان پیاده شو! همین خانه و زندگی اجاره‌ای را هم اگر بگیرند! کجا برویم؟!».

نگاهم را به پشت سرش می‌اندازم، به عکس روی دیوار که پیرمردِ شهید، زل زده به چشم‌هایم. میگویم: «همانجا که پدر رفت!».

به پشتی ویلچر تکیه میدهم و نگاهش میکنم، قطره‌های اشک بی‌صدا از صورتم روی کف چوبی خانه می‌ریزد. پنجره را می‌بندد و آرام خودش را می‌رساند بالای سرم و پیشانی‌ام را می‌بوسد. آهسته با خودم میگویم: «من برای خانه و زندگی خودمان نمیروم مادر! این‌ها که امروز زمین ما را گرفته‌اند به این محدوده راضی نمی‌شوند! ارض الله واسعه! زمین خدا بزرگ است و این‌ها شکمشان سیر نمی‌شود! اگر جلویشان نایستیم دنیا را می‌گیرند…».

چند قدم عقب میرود، دستش را روی سرش می‌گذارد و می‌نشیند به گریه و صحبت با خودش: «این‌ها کودک میکشند، به تو که دیگر رحم نمی‌کنند…». ویلچر را برمیگردانم به سمت در، لبخند میزنم و میگویم: «این‌ها کودک می‌کشند اما نگران نباش مادر، خدای موسی هنوز زنده است!» ‌بلند میشود و میرود جلوی در می‌ایستد و با دستهایش چارچوب در را پر می‌کند و میگوید: «کجا میروی؟!» سر پایین می‌اندازم و میگویم: «همانجا که پدر رفت…». باد پنجره را میکوبد و قاب عکس پدر از دیوار می‌افتد. ویلچر را برمیگردانم و میروم تا قاب عکس شکسته را از زمین بلند کنم. شیشه‌اش شکسته اما عکس سالم است. دستم به دیوار نمیرسد، قاب را میبوسم و روی میز میگذارم، درست کنار قاب عکس مادر که با همان لبخند و نگاه معصوم همیشگی‌اش نگران میگوید: «کجا میروی مادر؟!».

ویلچر را میچرخانم و از چارچوب در رد میشوم…

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.