چه چيز موجب پديدآمدن فرقه‌‏ها می‏‌شود؟

چه‏‌بسا مرز میان اوهام و اعتقادات ما باریک‌‏تر از آن باشد که می‌‏پنداریم

مبلغ/ هنگامی که از رفتار فرقه‌ای صحبت به میان می‌آید، «مغزشویی» از رایج‌ترین کلیدواژه‌هایی است که مطرح می‌شود. چه نویسندگانی که دربارۀ فرقه‌ها کار می‌کنند، چه اعضایی که روزگاری عضو فرقه‌ای بوده‌اند و سپس از آن جدا شده‌اند، می‌گویند رهبران فرقه آن‌ها را مغزشویی کرده بودند. اما مطالعات دقیق‌تر نشان می‌دهد آنچه در یک جمع فرقه‌گونه رخ می‌دهد، بسیار پیچیده‌تر از مغزشویی است. زوئی گلس، روزنامه‌نگار نیویوکر، در این نوشته، برخی از جدیدترین یافته‌ها در این زمینه مرور می‌کند.‎‎

به گزارش «مبلغ» به نقل از ترجمان، زوئی هلر، نیویورکر — رهبران فرقه‏‌ها برای سوء‏استفادۀ جنسی از زنانِ طرفدارشان گاه نخستین شیرۀ زفاف را مطالبه می‏‌کنند و گاه متوسل به خشونت می‏‌شوند. اما، روی‏‌هم‌‏رفته، بهتر می‏‌بینند وانمود کنند که سوءاستفاده‌‏هایشان نوعی موهبت یا درمان است: فرصتی برای خدمت به خداوند، رهایی از «ناراحتی‏‌های خیال» یا کوتاه‌‏ترین راه تهذیب معنوی. یکی از ترفندهای کیت رانیر -رهبر فرقۀ خودیاریِ نکسیامِ نیویورک- این بود که، در گروه مخفی‏‌شان، به زنان پیرو خود می‌‏گفت در زندگی قبلی‏‌شان افسران نازیِ بلندپایه بوده‌‏اند و از طریق رابطۀ جنسیِ یوگایی با او می‌‏توانند ته‏‌ماندۀ انرژی‏‌های بدِ نهفته در تن‏‌هایشان را بزدایند.

سارا برمن در کتاب نامش را فرقه نگذارید۱(انتشارات استیرفورت) سرگذشت زنانی را بیان می‌کند که عضو نکسیام بوده‌اند. طبق نظر برمن، رانیر کاملاً می‌دانسته چطور از احساس شرم و گناه به‌نحو فریبکارانه بهره ببرد. وقتی او پس از مدتی بالاخره قصۀ افسران نازی را رها می‏‌کرده -شاید به این دلیل که می‏‌دانسته هر گروه، به‏‌طور معقول، گنجایش تنها چند مقامِ اس‏اس را دارد- داستان دیگری می‌‏ساخته که حس تنفر از خود را برمی‏‌انگیخته است. او به زنان می‏‌گفته امتیازات ویژۀ جنسیتشان آن‏ها را ضعیف و بدل به «شاهزاده خانم‏‌هایی» مغرور کرده و اینکه برای رهایی از بند زنانگیِ گریه‏‌خویِ خود باید به برنامه‏‌ای متشکل از تنبیه و رنج تن در دهند. همین برنامه تبلیغِ یکی از گروه‏‌های فرعیِ نکسیام با عنوان دی‏‌اُاِس بود (دی‏‌اُاِس مخففِ دومینوس اوبسکوینوس سوروریوم ترجمۀ تحت‌‏اللّفظی جملۀ «اربابِ جامعۀ خواهران روحانیِ فرمانبردار» به لاتینی است). دی‏‌اُاِس نوعی ترفند هرمیِ مبتنی بر برده‌‏داری جنسی بود که اعضایش حروف اول اسم رانیر را بر کشالۀ رانشان داغ می‌زدند و وثیقه‌‏ای در قالب اطلاعات شخصی و عکس‌‏های برهنۀ شرم‌‏آورشان به او می‌دادند تا تضمینی باشد بر اینکه به عهد خود وفادارند و از او اطاعت می‌کنند. گفته می‌‏شود در سال ۲۰۱۸ که رانیر به جرم قاچاق جنسی، اخاذی و دیگر جرایم دستگیر شد دی‏‌اُاِس بیش از صد عضو داشته و مشغول خریداری تجهیزات سیاه‏‌چالِ بی‌دی‌اِس‌اِم بوده است. ازجمله سفارش‏‌های آن‏‌ها قفس فلزی توله‌‏سگ برای اعضایی بود که «بیش از دیگران مشتاق رشد» بودند.

با توجه به اینکه تاکنون دربارۀ نکسیام دو مجموعۀ مستند تلوزیونی، یک پادکست، چهار زندگی‏‌نامه و یک فیلم بلند در لایف‏تایم منتشر شده انصاف نیست از کتاب برمن توقع داشته باشیم شناخت تازه‌‏ای در مورد این فرقه به دست دهد. برمن شرح جالبی دربارۀ سوابق رانیر در زمینۀ حقه‌‏های بازاریابی شبکه‏‌ای می‌‏دهد و با یکی از هم‌‏درس‏‌های سابق او که می‏‌گوید رانیر -همان‌‏طور که انتظار می‏‌رود- کودک پرخاشگر و مضطربی بوده مصاحبه می‏‌کند. ولی به این پرسش اساسی که چطور زنانِ «عادی» کارشان به مشارکت در فانتزی‌‏های سادیستیِ رانیر کشیده می‌‏شده همان پاسخ دیگران را می‏‌دهد. «فناوریِ» خودشکوفاییِ رانیر (ملغمه‌‏ای از تعلیمات ای‏اِس‏تی۲، ساینتولوژی و آین رند۳) که علی‏‌الظاهر متحول‌‏کننده بوده آن‏ها را به دام می‏‌انداخته و بعد تحت انواع و اقسام روش‌‏های مغزشویی قرار می‏‌گرفته‏‌اند. آن‏ها را به روش گس‏لایتینگ دستکاری روان‏شناختی می‏‌کردند، روحیه‏‌شان تضعیف می‌‏شده، از خواب کافی محرومشان می‏‌کردند، وادارشان می‌کردند که رژیم‏‌های غذایی کُشنده‌ای را رعایت کنند، از دوستان و خانواده دورشان می‏‌کردند و تحت نوعی روان‏درمانیِ موسوم به برنامه‌‏ریزیِ عصبی‌‏زبانی که پایه‏‌های علمی محکمی هم ندارد قرار می‏‌گرفتند. به قول دادستان ایالات متحده که دفترش این پرونده را پیگیری می‏‌کرد، رانیر«اسونگالی۴ معاصر» بود و پیروانش بازیچه‏‌هایی مسحور او بودند.

برمن معتقد است ما، تا همین اواخر، نمی‏‌دانستیم زنانی که به سوءاستفاده از خود رضایت داده‎‏اند هم قربانی محسوب می‏‌شوند: «باید جنبش #من_هم آغاز می‌‏شد و تحولی در فهم ما از تجاوز جنسی به وجود می‏‌آمد تا تازه بفهمیم این نوع «مشارکت» [زنان در جرم] باعث سلب صلاحیت آن‏ها از عدالت‌‏طلبی نمی‌‏شود». اما این گفته شاید موضوع را کمی بزرگ‏تر از آنچه هست نشان دهد. تردیدی نیست که اِف‌بی‌آی در پیگیری شکایت‌هایی که از نکسیام می‏‌شده کوتاهی کرده بوده و دادستان‏‌ها هم وقتی جریان رسوایی هاروی واینستین را دیدند بیشتر علاقه‌مند شدند که موضوع این فرقه را تعقیب کنند، اما باید گفت، چه جنبش#من_هم به وجود می‌‏آمد چه نمی‏‌آمد، جرم کسی که زنان را با تهدید و ارعاب بردۀ جنسیِ داغ‏زدۀ خود می‏‌کرده روشن بوده است. درواقع، برمن و دیگران، که قضیۀ نکسیام را به ماجراهای جنبش #من_هم و رضایت‏‌های اجباری پیوند می‏‌زنند، در مورد توان اغواگریِ رانیر مبالغه می‏‌کنند. همین که رانیر اطلاعات و تصاویر شخصی اعضای دی‏‌اُاِس را گرو می‏‌گرفته به‏‌خوبی نشان می‏‌دهد که روش‌‏های اجبارِ روان‌شناختی او، فی‏نفسه، برای راضی نگه‌داشتن زنان کافی نبوده است. از همۀ این‏ها گذشته، خیلی‌‏ها هم در مقابلِ وسوسه‌‏های او مقاومت می‏‌کردند: او را انسانِ ابلهِ بدنهاد و شروری با مویِ فرق‌وسط می‏‌یافتند که اصرار دارد «پیشوا» خطابش کنند. اما دیر یا زود راه خود را می‏‌کشیدند و می‌‏رفتند.

این موضوع نیز جالب توجه است که ظاهراً میزان عاملیت اعضای نکسیام بر مبنای میزان زشتیِ عمل آن‏ها در تشکیلات متفاوت است. شست‌وشوی مغزی، با وجود آنکه مسئلۀ رضایت «برده‏ه‌ای» دی‏‌اُاِس رانیر را منتفی می‌‏کند، در ظاهر باعث نمی‌شود چیزی از مسئولیت اخلاقی یا قانونی زنانی که در ارتکاب جرم با رانیر همکاری می‏‌کردند کم شود. لارن سالزمن و آلیسون مک، بازیگر اسبق تلوزیون، دو تن از پنج نفری هستند که به جرائم خود در نکسیام اعتراف کرده‌‏اند. هر دوی آن‌ها عضو دی‏‌اُاِس و، احتمالاً بیش از دیگران، تحت انقیاد رانیر بودند. اما رسانه‌‏ها، مکرراً، آن‏ها را «جانشینان» رذل رانیر معرفی کرده‌‏اند که «انتخاب» کرده‌اند زنانِ دیگر را فریب و آزار دهند و، به این ترتیب، خود را از دلسوزی و شفقت مردم محروم ساخته‏‌اند.

اصطلاح «مغزشویی» را، در اصل، برای توصیف روش‏‌هایی به‏‌کار می‌‏بردند که دولت مائوئیستی چین برای اصلاحِ فکر از آن‌ها استفاده می‌کرد. استفاده از این اصطلاح در مورد فرقه‏‌ها از اوایل دهۀ هفتاد میلادی آغاز شد. داستان جوانانی که به مردگان متحرکِ شبیه به «کاندیدای منچوری» استحاله می‏‌شدند پارانویای آن دوره را دامن ‏زد و چند وقتی هم ربودن و «برنامه‏‌زدایی‌کردن» اعضای فرقه‌‏ها را به دنبال داشت. بااین‌حال، به‏‌رغم تصوری که مردم از گذشته دربارۀ مغزشویی داشته‌‏اند، جامعۀ علمی همواره با دیدۀ تردید به این اصطلاح نگریسته است. سازمان‏‌های حقوق مدنی و پژوهشگرانِ دین قویاً مخالفت کرده‌‏اند که از این فرضیۀ اثبات‏‌نشده -و غیرقابل اثبات- در ردکردن آزادیِ ارادۀ افرادِ بالغ استفاده شود. اعضای سابق فرقه‌‏ها تلاش می‌کردند «مغزشویی» را بهانه قرار دهند تا خودشان را تبرئه کنند و البته این تلاش  بارها و بارها شکست خورده است. شکی نیست که برای اقناعِ اجباری روش‌‏هایی وجود دارد، ولی امروز تقریباً همۀ متخصصان‏ منکر این تصور می‌شوند که شیوۀ قطعی و خطاناپذیری وجود داشته باشد که ارادۀ آزادِ انسان را به‌کلی نابود سازد و او را به آدم‌‏آهنی تقلیل دهد. حتی رابرت لیفتونِ مورخ و روان‏پزشک هم که کتابش، اصلاح‌فکر و روان‌شناسیِ توتالیسم۵ (۱۹۶۱)، یکی از نخستین و تأثیرگذارترین آثار در زمینۀ اقناع اجباری به حساب می‏‌آید احتیاط کرده و نگفته که مغزشویی «دارای قدرت مطلق» یا «مقاومت‌‏ناپذیر» است. او به‌‏تازگی در کتابِ مجموعه‌‏مقالات خود با عنوان گم‌‏کردن واقعیت۶ (۲۰۱۹) نوشته که، معمولاً، گروش‌‏های فرقه‌‏ای با کمی «سرسپاریِ اختیاری» توأم است.

اگر بپذیریم که اعضای فرقه‏‌ها تا حدی صاحبِ اختیار و اراده هستند، آن‏‌وقت تشخیص فرقه‏ از دیگر تشکیلات اعتقادی خیلی دشوار می‏‌شود. چه‏‌بسا ما از چرندیات موذیانۀ کیت رانیر خیلی متنفر باشیم، ولی اگر او پیروانش را مورد آزار جنسی قرار نمی‏‌داد و اَعمال مجرمانه مرتکب نمی‏‌شد، آیا می‏‌توانستیم بگوییم نکسیام ذاتاً جبری‌‏تر یا سودجویانه‌‏تر از آیین‌های «سخت‏گیرانه‌‏ای» است که تحملشان می‌‏کنیم؟ به همین دلیل است که بسیاری از پژوهشگران کلاً از اصطلاح «فرقه» استفاده نمی‌‏کنند.

همچنین اگر پیوستن به فرقه‏‌ها را مستلزم کمی سرسپاریِ اختیاری بدانیم، آنگاه باید ببینیم آیا همین سرسپاری عامل اصلی جاذبۀ فرقه‌‏ها برای پیروانشان نیست؟ در فیلم مستندِ شبکۀ اِچ‌بی‌او دربارۀ نکسیام، با عنوان «سوگند»۷، یکی از اعضای سابق این گروه که ظاهراً ناراحت‏تر و عاقل‏‌تر از بقیه است می‏‌گوید «کسی نمی‏‌خواست وارد یک فرقه شود. هیچ‏کس. همه فکر می‏کردند وارد گروهی خوب می‏‌شوند اما بعد می‏‌فهمیدند که به فنا رفته‌‏اند». حال اگر شما بدانید کسی که این حرف‌‏ها را می‏زند نه‌تنها در نکسیام بلکه در فرقۀ دیگری با نام مکتب روشنگری رامتا هم عضویت داشته -گروهی در شمال غربی اقیانوس آرام به رهبری زنی که ادعا می‌‏کرد حکمت «جنگجویی لموریایی» متعلق به ۳۵۰۰۰ سال پیش در وی حلول کرده است- تأثیر کلام او به‌نوعی از بین می‏‌رود. یک بار عضویت در چنین فرقه‌هایی را می‏‌توان به حساب بدشانسی گذاشت، اما ورود مجدد به فرقه‌‏ای دیگر نشان از علاقه‌‏ای وافر به تجربۀ حضور در فرقه‌‏ها دارد.

هاروکی موراکامی دربارۀ اعضای فرقۀ اوم شینریکو که در سال ۱۹۹۵ با گاز سارین به متروی توکیو حمله کردند و سیزده نفر را کشتند می‌‏نویسد «آن‏ها قربانیانی بی‏اراده نبودند، بلکه خودشان آگاهانه می‏‌خواستند زیر سلطه باشند». موراکامی در کتابش با عنوان مترو۸ (۱۹۹۷) بیشتر اعضای اوم را کسانی می‌‏داند که «همۀ موجودی ارزشمندِ فردیّتشان را در بانک معنویِ رهبر فرقه، شوکو آساهارا، به ودیعه گذاشته‌‏اند». موراکامی معتقد است که اعضای این فرقه می‌‏خواستند به قدرتی بالاتر -به روایتی از واقعیت که از آنِ دیگری است- تن دردهند. رابرت لیفتون می‌‏گوید بعضی از افراد، به دلیل حوادثی که در زندگی‏‌شان از سر گذرانده‌‏اند، بیش از دیگران ممکن است چنین تمایلی را تجربه کنند: آن‏هایی که با «سردرگمی و آشفتگی زودهنگام» یا، در سوی دیگر طیف، با «نظارت زودهنگام و سفت‌‏و‏سخت خانواده بر محیط اجتماعی» مواجه می‏‌شوند از این دسته‏‌اند. ولی لیفتون تأکید می‌‏کند که این قابلیتِ قبول مطلقِ سلطه در همۀ ما نهفته است و احتمالاً ریشه در کودکی‏‌مان دارد -دوران طولانیِ وابستگی و تبعیت که چاره‌‏ای نداریم جز آنکه برای والدین «گونه‌‏ای قدرت بالغۀ مفرط» قائل شویم. (شاید به همین دلیل باشد که بسیاری از رهبرانِ فرقه‌‏ها عنوانِ پدر یا مادرِ «خانوادۀ» فرقه‌‏ای‏شان را به خود می‏‌دهند).

برخی پژوهشگران بر این نظرند که عموماً هرچه احساس بی‌‏ثباتی و ناپایداری در محیط زندگی بیشتر باشد، تعصب و وابستگیِ فرقه‏‌ای افزایش می‏‌یابد. هرچه بر موقعیتمان احساس تسلط کمتری داشته باشیم، بیشتر احتمال دارد سرنوشتمان را به قدرتی بالاتر واگذار کنیم (یک مثال معروفِ این ارتباط را برانیسلاف مالینوفسکیِ انسان‏شناس ارائه کرد که دریافت هرچه محل زندگی صیادان جزایر تروبریاند، در نزدیکی کرانۀ گینۀ نو، از ساحل دورتر می‏‌شود، اعتقاد آن‏ها به مناسک جادویی نیز افزایش می‏‌یابد). عموماً در مقابل پرسش‌‏هایی نظیر اینکه چرا، در خلال ناآرامی‌‏های اجتماعی و سیاسیِ دهۀ ۱۹۶۰، تعداد فرقه‌‏ها به‌سرعت افزایش یافت یا چرا در آمریکا، نسبت به کشورهای صنعتی دیگر، میزان باورهای دینی بیشتر است همین گرایش درونی مطرح می‌‏شود. گفته می‏‌شود آمریکایی‏‌ها، در مقایسه با ملت‏‌هایی که امنیت اجتماعی بیشتری دارند، بی‏ثباتیِ اقتصادی بسیار افزون‌‏تری را تجربه می‏‌کنند و، ازاین‏‌رو، بیشتر مستعد آن‌اند که در جست‌وجوی منابع آرامش دیگری برآیند.

مشکل بررسی‏‌های روان‏شناختی یا جامعه‏‌شناختیِ مسئلۀ «باور» این است که عموماً رنگ‏‌و‏بویی ترحم‏‌آمیز دارند. وقتی به مردم می‌‏گویید عمیق‏‌ترین باورهایشان حکم «افیون» آن‏ها را دارد، طبعاً عصبانی می‌‏شوند. لورن هاو در مجموعه‌مقالات حسب‏‌حال‏‌گونۀ خود با عنوان رفتن سخت‏ترین کار نیست۹ از یک سو روایت قانع‏‌کننده‏ای را از عوامل اجتماعی و اقتصادیِ دخیل در جذابیت فرقه‌‏ها ارائه می‌‏دهد و، از سوی دیگر، در مقابل این تصور که اعضای جدید فرقه‏‌ها «تسلیم‌‏شدگانی» مغلوب هستند موضع مخالف می‌‏گیرد.

هاو پانزده‏ سال اول زندگی‌‏اش را در فرقۀ «فرزندان خدا» سپری کرد، فرقه‌‏ای مسیحی که تمایل جنسی به کودکان را، به حکم تأیید الهی، مجاز می‏‌شمرد و، آن‏طور که یکی از اعضای سابق این فرقه به یاد می‌‏آورَد، به اعضای زن فرقه فرمان می‏‌داد «فاحشه‏‌های خداوند» باشند. با وجود آنکه هاو عمیقاً از کسانی که او را مورد اذیت و آزار قرار می‌‏دادند نفرت دارد، تجربیات او از زندگیِ معمولی در آمریکا، در مقام کارگری با حداقل دستمزد، او را متقاعد کرده که آنچه فرقۀ فرزندان خدا دربارۀ بی‏‌عدالتی در آمریکا تبلیغ می‏کرد حقاً درست بوده است. او معتقد است بدبختی‏‌ها و بی‏‌حرمتی‏‌هایی که این کشور بر طبقۀ پریکاریات نازل می‏‌کند کافی است تا همه به عضویت در این فرقه‌‏ها تشویق شوند. ولی با همۀ این اوصاف، کسانی که ورود به فرقه را انتخاب می‌‏کنند لزوماً مخلوقاتی بداقبال نیستند که امواجِ جریان‏‌های اجتماعی آن‏ها را درهم کوبیده و به دامان اوهام افکنده باشد، آن‏ها معمولاً انسان‏‌های آرمان‏‌گرایی هستند که می‏‌خواهند دنیای بهتری بسازند. هاو دربارۀ تصمیم خانوادۀ خود برای پیوستن به فرقۀ «فرزندان خدا» می‏‌نویسد: «آن‏ها فقط بینواییِ حاصل از طمع را می‌‏دیدند -فقر و جنگ، تنهایی و خشونت بی‏‌اندازه‏. پس آن‏ها وارد یک کُمون شدند، اجتماعی که افراد هر آن چیز اندکی را که داشتند تقسیم می‏کردند و از عشق و صلح و جهانی عاری از پول و منفعت حرف می‏زدند. آن‏ها به یک خانواده پیوسته بودند. انتخابشان خیلی اشتباه بوده، ولی آخر مگر کسی بود که اشتباه نکرده باشد». ‏

معمولاً دلبستگی افراد به آن دیدِ اولیه و آرمانی نسبت به فرقه‏‌ها موجب می‌‏شود، حتی پس از آنکه تجربه پرده از توهماتشان برمی‏‌دارد، آن‏ها را رها نکنند. لئون فستینگرِ روان‌شناس نظریۀ «ناهماهنگیِ شناختی» را مطرح می‌کند تا احساس ناخوشایندی را توضیح دهد که وقتی باورهای قلبی و استوار در انسان با شواهدی نقیض مواجه می‏‌شود در او پدیدار می‏‌گردد. فستینگر و همکارانش، در کتاب مشهور وقتی پیش‏‌گویی به خطا می‏‌رود۱۰ (۱۹۵۶)، به شرح رویدادهای فرقۀ کوچکی در ایالت‏‌های غرب میانۀ آمریکا می‏‌پردازند که پیش‏‌گویی‏‌های رهبرش، داروتی مارتین، تحقق نیافته است. مارتین ادعا کرده بود که موجوداتی ناشناخته به او اطلاع داده‌‏اند در تاریخ ۲۱ دسامبر ۱۹۵۴سیلی مصیبت‌‏بار آمریکا را نابود خواهد کرد، اما پیش از آن و در روز ۱ اوت ۱۹۵۴ تعدادی بشقاب‏‌پرنده او و پیروانش را نجات خواهند داد. وقتی از آدم‏‌فضایی‏‌ها خبری نشد، بعضی از اعضای فرقه سرخورده شدند و فوراً گروه را ترک کردند، ولی دیگران با راسخ‏‌ترکردن ایمانشان کوشیدند بر آشفتگی و ناآرامی‏شان غلبه کنند. آن‏ها نه‌فقط گرفتار مارتین بودند، بلکه برای نخستین‌بار، به‏‌طور جدی، رسیدن قریب‌‏الوقوع بشقاب‌‏پرنده‌‏ها را تبلیغ ‏کردند.

این واکنشِ نامعقول به امیدهای بربادرفته وضعیت کتاب آکاش کاپور با عنوان ای کاش رفته بودم۱۱ (انتشارات اسکریبنر) را در خاطر زنده می‏‌کند، ماجرای شهر اورویل، «اجتماع داوطلبانه‌‏ای» در جنوب هند که در سال ۱۹۶۸ بنیان نهاده شد. شهر اورویل فکر بکر دوشیزه‌‏ای فرانسوی به نام بلانش آلفاسا بود که نزد پیروان معنوی‏اش به «مادر» شهرت داشت. او ادعا می‏‌کرد که از سری اوروبیندو، رهبر مذهبی‌‏اش، «یوگای انتگرال» آموخته که می‏‌تواند موجب «تغییر سلولی» شده و دستِ‌آخر فناناپذیری را نصیب پیروانش کند. او می‏‌خواست شهر اورویل (که نامش هم اشاره‏‌ای به سری اوروبیندو داشت و هم یادآور کلمۀ فرانسوی toaurore به معنیِ سرآغاز بود) خانۀ یوگای انتگرال و خاستگاه نسل آیندۀ مردان و زنانی فناناپذیر و «مافوق ذهن بشر» باشد.

ظاهراً «مادر» تمایلات استبدادیِ رهبران واقعی فرقه‌‏ها را نداشته، اما تعلیماتش همان تعصبات فرقه‌‏ای را در پیروان برمی‌‏انگیخته است. وقتی او، پس از گذشت پنج سال از تأسیس اورویل، در ۹۵‌سالگی درگذشت و نتوانست به وعدۀ خود مبنی بر تغییر سلولی جامۀ

عمل بپوشاند، خشم اجتماع نوپای اورویل را فراگرفت. یکی از نخستین اعضای این اجتماع به کاپور می‏‌گوید «او هرگز به ما نگفته بود ممکن است روزی بدنش را ترک کند. من خیلی متأثر شدم. راستش را بخواهید هنوز باور نکرده‌‏ام». گروهی از معتقدان ستیزه‏‌جویِ «مادر» تحت عنوان «کولکتیو» برای حفظ و استمرار دیدگاه‏‌های او مدرسه‏‌ها را بستند، کتاب‏‌های کتابخانۀ شهر را سوزاندند، سرهایشان را تراشیدند و اعضایی را که تصور می‏‌کردند به‌قدر کافی مؤمن نیستند بیرون کردند.

کاپور و همسرش در اورویل بزرگ شدند و او کتاب تاریخ این اجتماع را با ماجرای داین ماس، مادر همسرش، و معشوق او جان واکر به هم می‌‏آمیزد -این دو نفر ازجمله نخستین ساکنان اورویل بودند که قربانیِ، به قول کاپور، «جست‌وجوی کمال» شدند. در اوایل دهۀ هفتاد میلادی، داین هنگام کمک به ساخت «معبد مادر»، که ساختمان مرکزی اورویل بود، از بلندی به‌طرز فجیعی سقوط کرد. او به احترام تعالیم «مادر» از درمان بلند‏مدت سر باز زد و بر تغییر سلولی متمرکز شد. او دیگر هرگز نتوانست راه برود. هنگامی‌که جان به مرض انگلی وخیمی مبتلا شد، او هم از درمان پزشکی طفره رفت و درنهایت جان خود را از دست داد. داین بلافاصله پس از این حادثه خودش را کُشت به امید اینکه، در جهان ابدی، به جان و «مادر» برسد.

کاپور، به گفتۀ خودش، هم به ایمان بدگمان است و هم به آن رشک می‏‌برد؛ «به جانب خرد» تمایل بیشتری دارد، ولی تصور می‏‌کند تردید او شاید نشانگر ضعف قوۀ تخیل باشد. اگرچه او اذعان می‏‌کند که وفاداری داین و جان به باورهای معنوی‏شان آن‏ها را به کُشتن داد، هنوز نمی‏‌تواند بگوید که ایمانشان بی‏‌مورد بوده است. او معتقد است که تزلزل‏‌ناپذیری باور آن‏ها «تحسین‏‌آمیز و حتی والا» بود. و، درعین‌حال که از خشک‏‌مغزیِ غالب در اورویل منزجر است، ایثار نخستین پیروان آن را ارج می‌‏نهد.

در نهایت، اورویل از انقلاب فرهنگی‌‏اش جان سالم به‌‏در برد. طغیان خشونت‌‏بار «کولکتیو» فروکش کرد و اجتماع تحت مدیریت دولت هند درآمد. کاپور و همسرش، بعد از گذشت نزدیک به بیست سال، برای زندگی به آنجا بازگشتند. هرچند که شاید اورویل، پنجاه سال بعد از تأسیسش، آن «شهر آرمانی» فناناپذیران که «مادر» پیش‏‌بینی کرده بود نباشد، اما کاپور معتقد است که این شهر هنوز گواهی است بر فداکاری نخستین ساکنانش. «من افتخار می‏‌کنم که، به‏‌رغم مصالحه‌‏ها و سازش‏‌هایِ ناگزیر، موفق شدیم جامعه‏‌ای -یا دستِ‌کم امید پیدایش جامعه‌‏ای- را بنا بگذاریم که به‌نوعی برابری‏‌طلب است و می‌‏کوشد از مادی‏‌گراییِ کنونی که جهان را محاصره کرده است فراتر برود».

تصویری که کاپور از اورویلِ امروز به دست می‏‌دهد بسیار کلی است و بااطمینان نمی‌‏توان گفت که این شهر ۳۳۰۰نفره چقدر موفق است یا اینکه آیا یوگای انتگرال در موفقیتش نقش اساسی داشته است یا خیر (کشور نروژ، بی‌‏آنکه از حکمت جادویی پیشوایان معنوی بهره‏‌مند باشد، فهمیده است که چطور می‌‏توان «به‌نوعی برابری‏‌طلب» بود). سوای اینکه ستایش کاپور از یقین معنوی اسلافش را بپسندیم یا نه، این‏گونه به نظر می‌‏رسد که شکوفایی اورویل، نه به دلیل این یقین معنوی، بلکه به‌‏رغمِ آن حاصل شده است. آنچه درنهایت اجتماع اورویل را از بلاهت فرقه‌‏ای و انفجار درونی نجات داد نه ایمان بود نه دیدگاه استبدادیِ «مادر»، بلکه کثرت‌‏گرایی، رواداری و «مصالحه‌‏ها و سازش‌‏های» خفیف زندگیِ مدنی بود.

در نظر کسانی که دور از اورویل زندگی می‏‌کنند کثرت‏‌گرایی و رواداری اموری بدیهی‌‏اند، ولی در آمریکای عصر اینترنت چندان هم این‏گونه نیست. رسانه‏‌های اجتماعی فضاهای سیاسیِ مستقل و بسیار مناسبی را برای رویش و انتشار افکار افراطی و واقعیت‌‏های جایگزین فراهم آورده‌‏اند. قابل‏‌ملاحظه‏‌ترین و ترسناک‌‏ترین پدیدۀ فرقه‌‏ایِ رسانه‏‌های اجتماعی، تا به امروز، کیواِنان بوده است. برخی ناظران معتقدند که چون جنبش کیوانان رهبر مشخص و پرجذبه‌ای ندارد، پس فرقه محسوب نمی‌‏شود. دونالد ترامپ قهرمان این جنبش است، ولی گردانندۀ آن نیست. شخصی به نام «کیو» که پُست‏‌های معماگونه‌‏اش در فضای مجازی اساس داستان‏‌های کیوانان را به وجود آورده ظاهراً به‌نوعی رهبر گروه قلمداد می‏‌شود، اما لشکر «گوروها» و «حامیانی» که گفته‏‌های کیو را رمزگشایی و تفسیر می‏‌کنند و آب و تاب می‏‌دهند نشان داده‏‌اند که در غیاب رهنمودهای کیو کاملاً آمادگی این را دارند که تعالیم صادر کنند و خشونت را برانگیزند (کیو از ماه دسامبر به این سو چیزی منتشر نکرده است، اما پیش‌‏بینی‌‏ها و توطئه‌‏ها روز‏به‌‏روز افزایش یافته‌‏اند). شاید تعاریف سنتیِ فرقه را باید متناسب با عصر اینترنت و الگوی جدید فرقه‏‌ها که مبتنی بر جمع‌‏سپاری است روزآمد کنیم.

لیبرال‏‌ها حق دارند نگران بُرد سیاسیِ کیوانان باشند. مؤسسۀ پژوهشیِ مذهب عمومی در ماه مه نتایج نظرسنجی‌ای‏ را منتشر کرد که نشان می‏داد ۱۵ درصد آمریکایی‌‏ها با ادعای اصلی کیوانان، مبنی بر اینکه دولت آمریکا را باندِ شیطان‏‌پرستانِ بچه‏‌باز می‏‌گرداند، موافق هستند و ۲۰ درصد مردم معتقدند «به‌‏زودی طوفانی برپا خواهد شد که نخبگانِ رأس قدرت را از میان خواهد برد و رهبرانِ بر حق را باز خواهد گرداند». اما نگرانیِ ناشی از این جنبش را سفاهت اعضای آن از بین می‏برَد. برخی از وکلای طرفداران کیوانان که در حمله به ساختمان کنگره نقش داشتند همین سفاهت آن‏ها را سپر اصلی دفاعیات خود قرار داده‌‏اند. آلبرت واتکینز، وکیلِ جیکب چانسلی، همان «کیو شمنِ» برهنه، به‌تازگی در مصاحبه‏‌ای موکل خود و دیگر متهمان پرونده را «ناقص‌‏‏العقل و عقب‌‏افتاده» معرفی کرده است.

مایک راتچایلد در کتاب طوفان فرا خواهد رسید۱۲(انتشارات ملویل هاوس) دربارۀ پدیدۀ کیوانان می‏‌گوید بی‏‏‌توجهی و ریش‌خندِ باورهای کیوانان موجب شده مردم این جنبش را کاملاً دستِ کم بگیرند و حتی امروز هم تهدید آن را جدی قلمداد نکنند. تصویر کلیشه‌‏ای از طرفداران کیوانان -«محافظه‌‏کاران سفیدپوستی که نخبگان لیبرال آن‏ها را اذیت کرده‌‏اند و به دلمردگی و غم کشانده‌‏اند»- نباید چشم ما را بر این واقعیت ببندد که بسیاری از طرفداران کیو، مثل اعضای هر جنبش فرقه‌‏ای دیگر، به دنبال معنا و هدف هستند. راتچایلد می‏‌گوید که «به‌‏رغم همۀ اعمال مجرمانه‏ و خشونتی که از طرفداران کیوانان مشاهده کرده‌‏ایم، بسیاری از آنان حقیقتاً می‏‌خواهند نقشی در بهترکردن جهان ایفا کنند».

مسئله فقط شرارت سیاسیِ طرفداران کیوانان نیست که باعث می‌‏شود نخواهیم با آن‏ها همدلی کنیم. ما عموماً نسبت به کسانی که فریب فرقه‌‏ها را می‏خورند نوعی احساس برتری داریم. کتاب‏‌ها و فیلم‌‏های مستند مکرراً به ما هشدار می‏‌دهند که هر کسی ممکن است به دام بیفتد، که فقط کافی است در موقعیت آن قرار بگیرید و اینکه کسانی که به فرقه‌‏ها می‏‌پیوندند ابله‌‏تر از دیگران نیستند. (بعضی فرقه‏‌ها، ازجمله اوم شینریکو، تعداد قابل‌‏توجهی از افراد تحصیل‏‌کرده و متخصص را جذب کرده بودند). اما ما همچنان احساس می‏‌کنیم کسانی که به فرقه‏‌ها می‌‏پیوندند زودباور یا ساده‌‏لوح هستند. کمتر کسی واقعاً باور دارد که ممکن است روزی فریفتۀ ایمی کارلسون شود -رهبر فرقۀ عشق پیروزشده در کلورادو که همین چند وقت پیش فوت کرد و مدعی بود همۀ عالمِ وجود را او آفریده و در زندگی قبلی‌‏اش دختر ترامپ بوده است.

شاید یکی از راه‌های مقابله با این احساس تکبر عقلی یادآوریِ باورهایی باشد که هیچ دلیل قانع‌‏کننده‏‌ای برایشان نداریم. باور به اینکه مسیح پسر خدا بوده و اینکه «هر چیز دلیلی دارد» قدیمی‏‌تر و متداول‌‏تر از این باور است که کارلسون می‌تواند به نحو خاصی به بُعد پنجم دسترسی داشته باشد، ولی دستِ‌آخر هیچ‏‌کدام عقلانی نیستند. پژوهشگران در دهه‌‏های گذشته بیش‌ازپیش مُصر شده‌‏اند که هیچ یک از باورهای ما -چه عقلانی باشند چه نباشند- ارتباط چندانی با ادلۀ منطقی ندارند. ویلیام جی. برنستین در کتاب اوهام خلق۱۳ (انتشارات ماهنامۀ آتلانتیک) می‏‌گوید «انسان‏‌ها هیچ‏‌گاه نیروی عقل بشری را برای بررسیِ بی‏‌طرفانۀ عالم به‏ کار نمی‏‌گیرند». بلکه برعکس، «پیروی حقایق از پیش‌‏پندارهایِ احساسی‏‌شان را توجیه می‌‏کنند».

کتاب برنستین، که مطالعه‏‌ای بر رفتارهای جنون‌‏آمیزِ مالی و روحانی است، با الهام از اثر چارلز مکای با عنوان خاطرات اوهام شگفت‏‌آورِ مردم و بلاهت خلق۱۴ نوشته شده است. مکای در این کتاب بر نقش اساسی رفتار و واکنش‌‏های مردم در پدیده‏‌های بسیار متفاوتی چون حباب دریای جنوب، جنگ‏‌های صلیبی، ساحره‏‌گیری و کیمیا تأکید می‏‌کند. برنستین از روان‌شناسیِ تکاملی و عصب‏‌پژوهی بهره می‏‌گیرد تا برخی از یافته‌‏های مکای را توضیح دهد و بیان می‏‌کند که گرایش ما به رفتارهای نامعقولِ جمعی را می‏‌توان، تا اندازه‏‌ای، به علاقۀ ذاتی انسان به داستان نسبت داد. او می‌‏گوید «بشر جهان را به‌‏واسطۀ داستان درمی‌یابد. هر قدر هم که ما، به خیال خودمان، عقلانیت داشته باشیم، داستان‏‌های خوب -حتی اگر ایراد منطقی هم داشته باشند- در ذهنمان می‏‌مانند، احساساتمان را درگیر می‏‌کنند و بیشتر از قطعی‌‏ترین حقایق و اطلاعات متقاعدمان می‏‌کنند».

باید توجه داشته باشیم که منظور برنستین نه‌تنها قصه‏‌هایی است که فرقه‏‌ها سر هم می‏‌کنند، بلکه آن داستان‌‏هایی است که مردم را در دامِ همه‌جور کلاهبرداری و سوءاستفاده، ازجمله در مسائل مالی، می‌‏اندازد. همۀ توهمات اسرارآمیز نیستند. این حرف برنستین که می‏‌گوید «داستان‏‌های خوب» ممکن است کمی گمراه‌‏کننده باشد، چون بسیاری از داستان‏‌هایی که تبلیغات‏چی‏‌ها و رهبران فرقه‌‏ها سر زبان‌‏ها می‌‏اندازند، با هر معیاری که حساب کنید، داستان‏‌های بدی هستند. جذابیت این داستان‏‌ها در طرح آن‏ها نیست، در وعده‏ای است که می‏‌دهند: «ما به شما راه و رسم زندگی را می‌‏آموزیم» یا «به شما می‏‌گوییم که چطور از همه ثروتمندتر شوید». در هر دو مورد، جذابیت تصوراتِ موهوم ندای عقلِ سلیم را خاموش می‏کند -آیا عجیب نیست که آدم‏‌فضایی‌‏ها فقط من و دوستانم را انتخاب کرده‌‏‏اند تا از نابودیِ آمریکا نجات دهند؟ آیا ممکن است برنارد میداف روشی مطلقاً خطاناپذیر طراحی کرده باشد تا به همۀ سرمایه‏‌گذاران دَه درصد در سال سود دهد؟ و به مجرد آنکه گرفتار این تصورات باطل شدید، به جمع کسانی وارد می‏‌شوید که هم‏‌پیمان هستند و مصمم‌‏اند بر دروغ خود پافشاری کنند.

کمتر اتفاق می‏‌افتد که کسی از بیرون بتواند اعضای فرقه‌‏ها را از توهماتشان خارج کند. کسانی که خود را در تفکری جمعی جای می‏‌دهند خیلی زود می‏‌آموزند که بگویند تردید دیگران نشانۀ زهدفروشیِ احمقانۀ افراد ناآشنا با فرقه‏‌هاست. اگر ما این فرض را بپذیریم که عقاید ما بیشتر ریشه در وابستگی‌‏های عاطفی‏مان دارد تا ارزیابی‏‌های درستِ شواهد، منطقی نیست که فکر کنیم بحث عقلانی با اعضای فرقه‌‏ها طلسم آن‏ها را خواهد شکست.

اما خبر خوب این است که اگر خودِ اعضای فرقه‌‏ها‏ ایرادی را در تعالیم فرقه‌‏ها ببینند یا متوجه ریاکاری‏‌های رهبران فرقه‏‌ها شوند، قطعاً تحت‏‌تأثیر قرار می‏‌گیرند. تفکر فرقه‌‏ای ممکن است ذهن تحلیلگر انسان را تضعیف کند ولی خیلی کم پیش می‏آید که کلاً آن را از بین ببرد. به‏‌خصوص وقتی زندگی فرقه‏‌ای ناخوشایند باشد، قابلیت تفکر انتقادی دوباره آشکار می‏‌شود. راتچایلد، در کتابش، با تعداد زیادی از طرفداران کیوانان مصاحبه کرده که، پس از دیدن «سرنخی»، دنبالۀ آن را گرفته‌‏اند و دروغ‏‌های کیوانان برملا شده و آن‏ها را از خواب غفلت بیدار کرده است. شاید بعید به‏ نظر برسد کسی که باور کرده هیلاری کلینتون خون بچه‌‏ها را می‌‏خورَد با اشتباهات جزئی، مثلاً در تاریخِ حوادث، به خودش بیاید، اما ذهن آدمیزاد خیلی عجیب است. گاهی چیز کوچکی که از دوران مدرسه به یاد می‌‏آوریم درِ عقلمندی را به رویمان می‌‏گشاید. در فیلم مستند «روشن‌شدن»۱۵ به کارگردانی آلکس گیبنی با یکی از ساینتولوژیست‏‌های سابق مصاحبه‏ می‌‏کنند. او می‏‌گوید، بعد از چند سال عضویت در سازمان، نخستین تردیدها در او بیدار می‏‌شود؛ روزی روایتی از رون هابارد می‏‌خواند که می‏‌گوید یکی از اربابانِ میان‏‌کهکشانی، حدود سی‏و‏پنج میلیون سال قبل، در کوه‏‌های وزوو و اتنا بمب‏‌های اتمی منفجر ‏کرده است. نکته‌‏ای که سوءظن او را برمی‌‏انگیزد چیز عجیب و غریبی نیست. او به یاد می‌‏آورد که با خودش گفته «هی! من در مدرسه جغرافی خوانده‌‏ام! آن آتش‌فشان‏‌ها اصلاً سی‏‌و‏پنج میلیون سال قبل وجود نداشتند!».

 

پی‌نوشت‌ها:

  • این مطلب را زوئی هلر نوشته و در تاریخ ۵ ژوئیۀ ۲۰۲۱ با عنوان «What Makes a Cult a Cult?» در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است. و برای نخستین‌بار با عنوان «چه چیز موجب پدیدآمدن فرقه‏‌ها می‌‏شود؟» در بیست‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ تیر ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
  • • زوئی هلر (Zoe Heller) روزنامه‌نگار و نویسندۀ انگلیسی است که تاکنون سه رمان از او منتشر شده است. دومین رمان او (Notes on a Scandal) نامزد جایزۀ بوکر شده بود.
  • •• بخش‌های کوتاهی از این مطلب حذف شده است.

[۱]  Don’t Call It a Cult

[۲] Est : سازمانی که برنامه‌‏های خودیاری ارائه می‏کرد [مترجم].

[۳]  Ayn Rand : نویسندۀ روسی‌آمریکایی [مترجم].

[۴] Svengali: شخصیتی داستانی در رمان تریبلی، نوشتۀ جورج دو موریه [مترجم].

[۵] Thought Reform and the Psychology of Totalism

[۶]  Losing Realit

[۷]  The Vow

[۸]  Underground

[۹]  Leaving Isn’t the Hardest Thing

[۱۰]  When Prophecy Fails

[۱۱]  Better to Have Gone

[۱۲]  The Storm Is Upon Us

[۱۳]  The Delusions of Crowds

[۱۴]  Memoirs of Extraordinary Popular Delusions and the Madness of Crowds

[۱۵]  Going Clear

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.